جلوی آینه نشسته بود و داشت ساعتش رو از دور مچش باز میکرد. میتونست هیونجین رو توی آینه ببینه که معذب نزدیکش شد و همونجا وایستاد. اون پسر کمی با خودش کلنجار رفت و با شک از جونگین پرسید.
"هنوز از من ناراحتی؟..."
سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. اون به چشم هیونجین شبیه کسایی نبود که مشتاق ادامه حرفش باشن. درحالی که از ارتباط چشمی فرار میکرد با صدای آرومی زمزمه کرد.
"ناراحت؟..."
پسر بزرگتر کاملا گیج شده بود. جونگین به چشمش عوض شده بود. اون یه آدم دیگه شده بود. درست مثل خودش که توی چند روز برای اون پسر تغییر کرد.
براش سخت بود باور کنه این جونگین همون جونگینی بود که گفت ازش متنفره و حتی حاظر نبود باهاش حرف بزنه.کنجکاو بود. میخواست بدونه چی باعث این تغییر شده بود اما میترسید با سوال های زیاد همه چیز رو خراب تر از قبل کنه.
"نمیدونم...حسی مثل خشم ، دلخوری و یا ناراحتی...مطمئن نیستم کدوم..."
هنوز هم سرش پایین بود. نمیخواست سرش رو بالا بیاره و از تو آینه با هیونجین چشم تو چشم بشه.
ساعتش رو روی میز گذاشت و به پنجرهی سمت راستش خیره شد. لبخند عمیقی رو لب هاش نشست و گفت."بارون رو دوست داری؟..."
"بارون....؟؟!"
بدون اینکه نگاه خیرهش رو از رو به روش بگیره جواب پسر بزرگتر رو داد.
"بارون...همونی که داری میبینی"
چشم های هیونجین کاملا گرد شده بودن. همه چیز براش حس غریبی داشت.
جونگین خیلی راحت به حرف اون پسر بی توجهی کرده بود و درمورد چیزی که خودش میخواست حرف زد.
هیونجین تا به حال همچین حرکتی از اون پسر ندیده بود ولی همین که باهاش میتونست صحبت کنه براش کافی بود.
اون نمیخواست جونگین ازش بترسه.چشم هاش رو از پسر مو آبی گرفت و به بیرون نگاه کرد. هوا مثل هفتهای که گذشت همچنان بارونی بود.
قطرات درشت بارون به لبه پنجره میخوردن و صداهای بلندی رو ایجاد میکردن. صدایی که فضای خالی بین اون دو رو پر میکرد.
لبه تخت نشست و با صدای نامطمئنی گفت."فکر نکنم خیلی دوستش داشته باشم...تنها چیزی که از بارون نصیب آدم میشه خراب شدن موهاشه....تازه آدم ممکنه سرما هم بخوره..."
نمیدونست چه جوابی باید به پسر کوچیکتر میداد. فضا براش مثل مسابقه ای شده بود که باید سربلند ازش خارج میشد برای همین سعی کرد فقط خودش باشه و مثل هیونجینی که میشناخت جواب پسر رو بده.
شاید این کمکش میکرد.نگاهش رو از پنجره گرفت و با لبخند بزرگش به هیونجین خیره شد.
لبخند قشنگی که جونگین رو لب هاش داشت باعث شد ضربان پسر بزرگتر بالا بره.
کمی به جلو خم شد و دست هاش رو زیر چونهش زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/284676359-288-k772666.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Hidden Sapphire | Hyunin
Fiksi Penggemarهیچکس نمیدونه بابت شروع این حس ها، چی در انتظار تک تکشون هست. اما اسم این احساس هرچی که باشه، قرار نیست وضعیت همینقدر ساده براشون پیش بره. ~ ~ ~ • Stray kids FanFiction • وضعیت آپدیت : پایان یافته Hidden Sapphire - یاقوت کبود پنهان✨ 🔸Mai...