28~Decision

631 95 396
                                    


Jeongin P.O.V

چشم هام هنوز هم خسته بودن. دلم نمیخواست از جام تکون بخورم اما با تابیدن نور آفتاب توی صورتم، نتونستم به خوابم ادامه بدم. پشت دستم رو محکم به پلک هام مالیدم و خمیازه‌ی عمیقی کشیدم.

طبق عادت خم شدم تا ساعت رو چک کنم اما با درد شدیدی توی پهلو و شونه‌هام مواجه شدم. چشم هام بلافاصله گرد شدن. همه‌ی صحنه های دیشب مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمم گذشتن.
این ممکن نبود!

بدون اینکه نگاه گوشیم بکنم از اتاقم بیرون دوییدم و از طبقه بالا خودم رو با سرعت به هال رسوندم. کسی اونجا نبود. ولی مگه اون پسر دنبال من نیومده بود؟
من مطمئن بودم که فلیکس دیشب بهم همین رو گفت. و فلیکس هم کسی نبود که بخواد در این مورد باهام شوخی کنه.

نفس نفس میزدم. ترس تمام تنم رو فرا گرفته بود. نمیتونستم نیمه‌ی پر لیوان رو ببینم. اون لیوان برای من خالی تر از ذهنم شده بود.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای خنده های ریزی از آشپزخونه شنیدم.

میخواستم جلوی خودم رو بگیرم اما قلبم تند تر از همیشه میزد. آهسته سمت آشپزخونه قدم گذاشتم و با قوی تر شدن صدا از حضور اون پسر مطمئن شدم. اون خودش بود. من صدای اون خنده ها رو بهتر از هرکس دیگه ای میشناختم. اون هیونجینه من بود..!

"...ولی من همیشه فکر میکردم برای شکستن تخم مرغ باید اون ها رو به لبه‌ی چیزی زد اما مثل اینکه شما راست میگید. وقتی رو سطح صاف میزنمش بهتر میشکنه!..."

"منم قبلا مثل تو فکر میکردم اما با امتحان کردنش متوجه‌ این موضوع شدم..."

با دیدن اون صحنه‌ انگاری که تمام فکر های بد برای دقیقه ای ازم دور شدن و فقط یک آرزو توی وجودم ریشه کرد. تنها خواسته ای که توی اون لحظه داشتم این بود که بتونم چیزی رو که میدیدم رو با قلمو روی کاغذ پیاده کنم.
شلوار جین آبی رنگش. لباس کرم رنگی که آستین هاش رو تا کرده بود و موهای بلوندی که باز شون گذاشته بود! توی اون لحظه نمیتونستم قیافه‌ش رو ببینم ولی از یه چیز مطمئن بودم. اون هنوز هم زیبا بود. اون حتما مثل بار اولی که عاشقش شدم زیبا بود.

بطری نصفه‌ نیمه‌ی پاپریکا رو از گوشه‌ی کانتر برداشت و جلوی هیونجین گرفت. نگاهی به چهره‌ش کرد و گفت.

"نگران چیزی نباش....اگه میخوای برو توی اتاقش. اون هم باید تا الان بیدار میشد پس اشکالی نداره بیدارش کنی..."

سرش رو پایین انداخت و دست هاش رو توی هم فرو کرد. مضطرب به نظر میومد. نکنه به خاطر من بودش؟ گاهی به کل یادم میرفت که علاقه‌ی من بهش بیشتر از یه حس مخفی بود.

بطری رو از مادرم گرفت و به آرومی گفت.

"...ولی...شاید جونگین واقعا خسته‌ بوده که تا الان خوابیده...درسته که گفتم بابت کارم مجبورم زود برم اما هرچقدر خواست میتونه بخوابه، من منتظرش میمونم...من نمیخوام جونگین اذیت بشه!"

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now