34~Dream [Last Part]

868 99 592
                                    



Hyunjin P.O.V

با شروع شدن تابستون هوا تقریبا گرم شده بود اما موقع شب، باز هم سرما به تن آدم میوفتاد. شیشه های ماشین رو پایین دادم و گذاشتم نسیم خنک جاده روی صورتم بشینه.
با ضرب آهنگ انگشت هام رو روی فرمون میکوبیدم و خیلی آروم باهاش زمزمه میکردم. حس عجیبی داشت. حسی که این بار داشتم با دفعه‌ی قبل متفاوت بود. بار قبل که توی این جاده میروندم نمیتونستم هیچ چیزی جز درد حس کنم اما الان، تنها چیزی که جلو روم میدیدم امید بود.

نگاهی به ساعت انداختم. میدونستم فرصت کافی داشتم اما پام رو بیشتر از قبل روی گاز فشار دادم که هرچه زودتر از اون جاده‌ی خالی عبور کنم.
دوباره توی آینه نگاه خودم کردم. دلم میخواست اون شب خوب به نظر برسم. درواقع من همیشه دلم میخواست به چشم جونگین خوب باشم.

وقتی به مسیری که طی کرده بودیم نگاه میکردم گاهی خنده‌م میگرفت و گاهی گریه. برام جالب بود که اولین عشق واقعیم تا اونجا پیش رفته بود. حسی که بدون خبردار شدنم پروبال گرفت و باعث شد من به خودم بیام و بخوام که آزادیم رو پس بگیرم. آزادی ای که هیچوقت نمیدونستم چه طعمی داشت.

گاهی از خودم سوال میکردم که کدوم روز بودش که عوض شدم. حقیقتا الان هم جوابش رو نمیدونم اما از یک چیز مهم تر خبر دارم.
اونم اینه‌که رابطه‌ی ما همیشه برام بیشتر از یه حس بوده. اون رابطه چراغ هایی رو توی وجود من روشن کرد که خودمم ازشون خبر نداشتم.

ماشین رو بالاخره نگه داشتم. خونه‌ی ساده و قشنگی به نظر میرسید. خونه‌ای که از دور هم صمیمیت ازش حس میشد.
از ماشین پیاده شدم و کتم رو تنم کردم. برای بار آخر توی شیشه‌ی ماشین به خودم نگاه کردم. فکرهایی زیادی تو سرم پرسه میزدن.
یعنی اونقدر خوب به نظر میرسیدم که جونگین با دیدنم خوشحال بشه؟
جوابی نداشتم، فقط امیدوار بودم...

جعبه‌ی کوچیک شکلات رو دست چپم گرفتم و با دست خالیم در زدم. کمی مضطرب بودم و البته طبیعی هم بودش.
من قرار بود برای اولین بار همچین چیزی رو تجربه بکنم.

طولی نکشید که در خونه به سرعت باز شد. اون دختر کوچولو با دیدنم کلی به وجد اومد و درحالی که با خوشحالی بالا پایین میپرید فریاد زد.

"هیونجین اوپا!...تو بالاخره اومدی!"

نگاهم رو از اون دخترک گرفتم و به مادرش خیره شدم که با لبخند عمیقی به در تکیه داده بود.
خیلی زیبا بود.
درست مثل برادرش زیبا به نظر میرسید.

تعظیم کردم و بسته‌ای که توی دستم بود رو سمتش گرفتم. دوباره نگاهم رو به اون دخترک دادم و با لبخند بزرگی گفتم.

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now