پارت نوزدهم

734 171 18
                                    

سلام عزیزای دلم با اینکه فیکشن حمایت نمیشه بازم بخاطر اون عزیزای دلی که حمایت میکنند
آپ میکنم
ووت و کامنت یادتون نره 💓🤍

...
از حموم بیرون اومد
بکهیون هنوز روی تخت نشسته بود
نزدیکش رفت
به جلو زل زده بود و از چشماش اشک میومد
فک اشو و گرفت و  صورتشو به سمت خودش چرخوند
+گریه نکن ، با گریه چیزی عوض نمیشه !
_چرا ؟ چرا اینکارو با من می‌کنی ؟
+چون ..چون دوست دارم
_دروغ نگو ...تو فقط منو برای لذت میخوای
+بهم فرصت بده ، من همه چی میتونم بهت بدم پسر کوچولو ، امنیت ، قدرت ، پول ، محبت ، لذت
فقط کافیه یکم باهام راه بیای !
_چطور باهات راه بیام وقتی اینطوری وحشیانه بهم تجاوز می‌کنی ؟
+آههه ، دیگه داری اعصابمو خورد می‌کنی ، من میرم ، فقط کافیه یکم فکر کنی ، سرنوشت تو همینه چه بخوای چه نخوای محکوم به اینجا موندنی ، حالا یا میتونی لذت ببری یا اینکه عذاب بکشی ...
چانیول اینو گفت و در رو بست
بکهیون بلند شد اشکاشو پاک کرد
+کور خوندی ! عذابت میدم ، کاری میکنم حتی با دیدنم تحریک شی و روانیت میکنم ، حتی اگر به قیمت پاره شدنم باشه ، تمام پول و قدرتتو مال خودم میکنم و میشکونمت ددی
نیشخندی زد
گریه زاری و مظلوم بودن دیگه بس بود
وقتش بود ، وقتش بود اون هرزه عوضی درونشو بیدار کنه و انتقامشو از این مرد ترسناک بگیره
به سمت حموم رفت ...
.....
لوهان از وقتی اومده بود روی تخت نشسته بود و جلو زل زده بود
باورش نمیشد سهون این حرفا رو بهش گفته باشه
ولی حتما سهون میخواست ازش استفاده کنه تا به چانیول ضربه بزنه  .. ولی! ولی اگر واقعا سهون دوسش داشت و این فرصتو از دست میداد چی ؟
واقعا داشت روانی میشد ...
....
خیلی وقت بود که نیومده بود بیرون
داشت توی خیابونا قدم میزد که یکدفعه متوجه چیزی شد
دو تا پسر یک پسر کوچیک ترو محاصره کرده بودند و داشتند اذیتش میکردن
نزدیک تر رفت
فاااک
اینکه اون پسره کوکی بود ، از افراد پارک
باید چیکار میکرد ؟ می‌رفت جلو
لعنتیا عملا داشتن بهش تجاوز میکردند
اخم کرد و به سمت اونا رفت
+چه غلطی دارین میکنین ؟
_تو کدوم خری ؟
نگاه کوکی با بغض بالا اومد ، خواست حرفی بزنه که صدای وی خفش کرد
+دقیقا دارین با دوست پسر من چیکار میکنید ؟
هر سه نفر کپ کردن
یکی از پسرا گفت
_دوست پسرت ؟
+به نفعتونه برین گمشین ، وگرنه همینجا دهنتونو سرویس میکنم ، لازمه بگم که از افراد پارکم؟
با این حرف وی دو پسر ایتالیایی به سرعت از اونجا دور شدن با آوردن اسم پارک تقریبا همه به خودشون میریدن ..
کوکی به سمتش برگشت
تو نگاه اول اونو شناخته بود
+ممنونم ، واقعا ممنونم
اشکاش از چشاش می‌ریخت
وی محو چشاش شده بود چقدر پاک بودن
دستشو به سمت صورتش برد و اشکاشو پاک کرد
+کاری نکردم از این به بعد بیشتر مواظب خودت باش میدونی که مردای ایتالیایی چقدر حشرین
_بله می‌دونم ، هستم :)
وی لبخندی زد
+خوبه ! حالا برو خونه ! راستی از بکهیون چه خبر ؟
_اوه ، اون حالش خوبه ، راستش اومده بودم بیرون تا براش یکم خوراکی بخرم گفتم شاید با اینکار خوشحالش کنم
+درسته ، پارک هنوزم اذیتش می‌کنه ؟
_آه ، نمیتونم جلوشو بگیرم
+اووف ، موردی نیست برو خونه
_خدانگهدار
کوکی اینو گفت و دور شد
+خدا نگهدارت بانی کوچولو
وی آروم زمزمه کرد و لبخندی زد
....
بوس به همتون :)

silverblood 🍷🤍🩸 خون نقره ای Where stories live. Discover now