پارت بیست و چهار

782 159 60
                                    

کنار چان نشسته بود و با بی حسی مطلق به جلو زل زده بود
طبیعتاً باید خوشحال می‌بود از اینکه داره آزاد میشه از اینکه دیگه وحشیانه بهش تجاوز نمیشه اما نمیدونست چه مرگشه
نزدیک اسکله رسیدن
سهون رو میدید که اونجا وایستاده بود
و لوهان و کوکی رو که دورشون پر از بادیگارد بود
+تو زندگیم هیچوقت نتونستم کسایی که دوست دارم نگه دارم ، نه مادرم رو نه پدربزرگمو نه دوستامو و نه تورو ... می‌دونم که اگه بخوای بمونی سهون نمیتونه مجبورت کنه که بری !
نگاه چان کرد :
چشماش قرمز بود و داشت سعی میکرد گریه نکنه
+یکبار دیگه بهم فرصت بده ، قسم میخورم از همه آدم های دنیا بیشتر دوست داشته باشم ، قسم میخورم دیگه اذیتت نکنم ، فقط لعنتی بهم فرصت بده ، نرو ، نذار دیگه نتونم نفس بکشم ، نذار دیگه نتونم زندگی کنم نذار نابود شم
بکهیون ماتش برده بود چند ثانیه بهش زل زد
اما خودشو جمع کرد
_ازم توقع داری کسیو که وحشیانه پاکیمو ازم گرفت دوست داشته باشم ؟ کنارش بمونم ؟  نه مستر پارک تو منو نابود کردی ، تو شکوندیم ، تو کاری کردی حالم از خودم بهم بخوره من هیچوقت نمیتونم دوست داشته باشم ، دیگه سمتم نیا بذار زندگیمو بکنم ، اما اینو یاد بگیر هیچوقت نمیتونی بزور آدم هارو عاشق خودت کنی ...
چان آروم سرشو تکون داد
+برو اون دنیای بیرونو بگرد ولی مطمعن باش هیچکی اندازه من واست نمیمیره ...
اینو گفت و از ماشین پیاده شد
بک هم از ماشین پیاده شد
احساس میکرد حالش خوب نیست نمیتونست روی پاش وایسته
+به به جناب پارک عزیز ، حالت چطوره ؟
_به تو هیچ ربطی نداره حرومزاده بار هروئین نیم ساعت دیگه میرسه ، برادرم و پسرخالمو بفرست بیان
+هنوزم بد دهنی پارک
نگاهی به بادیگارداش انداخت
بفرستینشون
_اول بکهیون
سهون داد کشید
چان نگاه غمگینی به بک کرد
+برو
بک آروم نگاهش کرد
+نگاه چی می‌کنی لعنتی میگم برو
چان داد کشید
بک آروم به سمت سهون قدم برداشت
بعد از اینکه رفت سمت سهون با علامت جک
لو و کوکی هم به سمت چان رفتن
+فکر نکن اینکارت بی جواب میمونه وانگ ، هنوز یادم نرفته معشوقت تو آمریکا رفته از مادرش سر بزنه
وانگ لرزید
چان نیشخندی زد
+اوه چیشد ؟ ترسیدی ؟ اگه میخوای معشوقت زنده بمونه همین الان برو گمشو وگرنه مطمعن باش بعداً آدم کشامو میفرستم سراغش
_لعنت بهت پارک
+متاستفم مثل اینکه بازم دستت به بار هروئینم نمی‌رسه وانگ
جکسون دادی کشید و به سمت ماشینش رفت
و به دنبالش سهون دست بک رو گرفت و سوار ماشین پشتی شد
چان برای آخرین بار نگاه بک کرد
و زیر لبش زمزمه کرد
+خدافظ وحشی زیبا
.....
با چشمهای وحشتناک عصبیش نگاه لوهان و کوکی میکرد ، بعد از اینکه کوکی همه چیو براش تعریف کرد دیگه نتونست خودشو نگه داره
+احمق ، تو واقعا احمقی لو باورم نمیشه چنین آدم احمقی برادر من باشه تو چطوری باور کردی اون دوست داره ، کسی که بخاطر بک تا توی خونه من اومده بود ، بنظرت عاشق تویه ؟
کای آروم گفت
_چان آروم باش الان حال لوهانم خوب نیست
+بدرک ، بدرک که خوب نیست ، کای ، کسی که عاشقش بودم رفت و من دیگه دستم بهش نمی‌رسه کای تموم آرزوهام نابود شد ، کای دارم میمیرم و تو میگی آروم باش ؟ نمیتونم لعنتی به مسیح نمیتونم
_فک کردی فقط تویی که آسیب دیدی لعنتی من دارم میمیرم باهام مثل یه اشغال رفتار شده احساسات پاکم نابود شد ، قلبم خورد شد ، من تحمل ندارم دارم میمیرم ، هق ، دارم میمیرم چان لعنتی
لوهان با فریاد گفت
چان ساکت شد بعد از چند ثانیه دادی کشید و محکم صندلی رو کوبید به زمین و شکوندش
+میکشمشون ، هم اون سهون اشغال رو و هم اون وانگ حرومزاده رو
....
بعد از اینکه در خونه بک با هزار تا دعوا از جک جدا شده بودن
سهون کنار بکهیون توی اتاق نشسته بود
+بک حالت خوبه ؟ منو ببین ! دیگه همه چی تموم شد باشه؟ همه چی تموم شد
بکهیون با چشم های بی حال نگاهش کرد
+سهونی 
_جانم
+قلبم درد می‌کنه خیلی درد می‌کنه حس میکنم ..
قبل از اینکه حرفشو بگه بیهوش شد
سهون وحشت کرد
_بک ، بکی من ، هی بک پاشو ، پاشو چته ؟
بکو بغل کرد و سریع رفت و توی ماشین نشست
+الو وی ، هر گوری هستی سریع بیا به نزدیک ترین بیمارستان به آدرسی که برات میفرستم
بک حالش خوب نیست فکر کنم حمله قلبی بهش دست داده ، زود باش فقط زود باش لعنتی ...
تلفن رو قطع کرد
+ ، نمیذارم  بری من تازه بدستت آوردم ، دیگه نمیخوام از دستت بدم لعنتی ...
....
اینم پارت جدید لاوای من :)
حمایت یادتون نره
فیکشنو برسونید به ده کا لطفا 🥺💜

silverblood 🍷🤍🩸 خون نقره ای Donde viven las historias. Descúbrelo ahora