پارت یازدهم

935 192 6
                                    

تقریبا ساعت سه صبح بود
از چند ساعت قبل سهون و افراد جکسون دورتر از عمارت مشغول آماده شدن بودن
و الان وقتش بود که کارشون رو شروع کنن
وی مطمعن بود که تو این نقشه شکست میخورن
اما اینو نمیشد به سهونی که روانی بکهیون بود فهموند
+سهون ! آماده ای ؟
_اماده تر از هر وقت دیگه ای
چند تا از افراد حرفه ای جکسون نگهبان های جلوی در ورودی رو بیهوش کردن
و موفق شدن وارد عمارت بشن
عمارت تاریک بود و همه خواب بودن
سهون و وی موفق شده وارد خود عمارت بشن
+توی این عمارت بزرگ چطور پیداش کنیم ؟
_من بالا رو میگردم تو و چند تا از بچه ها هم اتاق های این دور و ور رو بگردین !
سهون گفت و به سمت پله ها رفت
+توی احمق ، هم خودت و هم منو به کشتن میدی
وی زمزمه کرد
آروم آروم پله ها رو میگشت
راه رویی بود که انتهاش یک اتاق بود
و در دو طرف هر کدوم سه اتاق
تصمیم گرفت از اتاق اول شروع کنه
در اتاق اول رو آروم باز کرد
هیچکس داخلش نبود
در اتاق دوم و باز کرد
یک تخت بود و جسم مچاله شده توی تخت
نزدیک تر رفت
خودش بود
بیونش بود
خواب بود
شروع کرد به تکون  دادنش
+بیون ، بیون چشماتو باز کن
بکهیون چشماشو باز کرد
تعجب کرد
_س سهونا ای اینجا چ چیکاررر ممکنی؟
+هیس هیچی نگو بکهیون ، دنبال بیا  ، از اینجا میریم
بکهیون سر تکون داد
دنبال سهون راه افتاد و از پله ها رفت پایین
+اومدی سهون ؟ زود باش
داشت از پله ها پایین می‌رفت که یهو سردی یک چیز رو روی سرش حس کرد
بکهیون جیغ کشید
_تو کدوم خری هستی ؟
چانیول با چشم های به خون نشسته گفت و با فریادش کلی نگهبان ریختن تو عمارت و وی و بقیه افرادم دستگیر کردن
بکهیون می‌لرزید و گریه میکرد
سهون چرخید و بغلش کرد
+هیچی نیست بیونی ، گریه نکن
چانیول محکم لگدی به پهلو سهون زد و افتاد روی زمین
+گفتم کی هستی ؟ و اینجا چه غلطی می‌کنی ؟
_به تو هیچ ربطی نداره ، بکهیونو ول کن بره
چانیول قهقه زد
+ ولش کنم ؟ اونوقت چرا ؟
_چون اون برده تو نیست
+برده من نیست اما مال منه
سهون آتیش گرفت
_خفه شو
لوهان و کوکی هم اومدن پایین
لوهان با وحشت گفت
+برادر این کیه ؟
_اومده بکهیونو ببره ، ولی مثل اینکه نمیدونه من کیم !
دور سهون چرخید و کلتش رو سمتش نشونه گرفت
+میفرستمت جهنم تا دوباره به چیزی که مال پارک چانیوله دست نزنی
نشونه گرفت که یهو بکهیون جلوش زانو زد و پایین شلوارشو گرفت
+خ خواهش میمکنم ، ای اینکار رو ننکن
اشکاش می‌ریخت و التماس میکرد
_بلندشو بکهیون ، التماس این عوضی رو نکن
سهون با داد گفت
اما بکهیون توجهی  نکرد و التماسش کرد
چانیول هوفی کشید و بکهیونو بلند کرد
+خیله خوب ، کشتی خودتو ، باشه نمیکشمش
_خفه شو عوضی ، همین الان منو و بکش ولی حق نداری بکهیون منو اذیت کنی !
چانیول هیستریک خندید
+بکهیون تو ؟ پس خبر نداری این بچه اولینشو به من داده و الان برای منه
سهون ماتش برد
+فعلا ببریدش اتاق آخر حیاط با این احمقا یبندینش تا تصمیم بگیرم باهاشون چیکار کنم !
لوهان و کوکی خشکشون زده بود ، این پارک چانیول بود ؟
چطور نکشتشون ؟
بکهیون همچنان داشت گریه میکرد که چانیول دستشو گرفت و با خودش به سمت اتاق بردش !
+تموم شد ، دیدی که کاریش نکردم ، دیگه گریه نکن بچه
_م ممنونم
+باشه ، بیا بخواب الان باز غش می‌کنی ، حوصله اینکه دوباره این وقت شب به سوهو زنگ بزنم و غر غر هاشو بشنوم ندارم !
بکهیون آروم رفت و روی تخت دراز کشید ، باورش نمیشد این هیولای وحشی فقط بخاطر اون سهونو نکشته بود ، پس کوکی راست می‌گفت شاید اونقدرم بد نبود ، شایدم یک حسایی به بکهیون داشت اما در هر صورت اون از چانیول متنفر بود بدون اینکه تلاشی کنه از شوک و خستگی زیاد خوابش برد
چانیول آروم رفت و بالای سرش نشست !
+با من چیکار کردی بچه ؟ اگه تو جلومو نمیگرفتی ، من حتما اونا رو میکشتم و دستام بیشتر به خون آلوده میشد ، ممنونم بچه ! نذاشتی از اینی که هستم کثیف تر بشم ...
اینو گفت دستشو روی سر بکهیون کشید و از اتاق خارج شد
باید می‌رفت ، تا بفهمه اون عوضی چطور انقدر راحت وارد خونش شده و چطور ادرسشو پیدا کرده ، یک حس قوی بهش میگفتم پای جکسون وانگ وسطه ...
.....
کپی ممنوع
امیدوارم خوشتون اومده باشه عزیزانم
وت و کامنت یادتون نره ، من به حمایتتون احتیاج دارم تا انگیزه بگیرم :) ❤️

silverblood 🍷🤍🩸 خون نقره ای Donde viven las historias. Descúbrelo ahora