پارت چهاردهم

863 174 7
                                    

تصمیم خودشو گرفته بود
کاری از دستش بر نمیومد
باید زنده میموند و زندگی میکرد
اون به مادرش قول داده بود
به هر قیمتی که شده باید زنده میموند
صبح بیدار شده بود
دوش گرفته بود
صبحانه ای که براش آورده بودن رو کامل خورده بود
و حالا بالای سر کلی لباس که اون پسر امروز صبح فرستاده بود براش بخرن وایستاده بود
لباس ارغوانی رنگی رو پوشید
جلوی آینه رفت
لباشو سرخ کرد
و یک عطر به بدنش زد
میخواست اون پسر رو عذاب بده ، باید عذابش میداد ، با بی محلیاش
از پله ها پایین رفت
همه با دیدنش تعجب کردن و چانیول که تا اون لحظه با اخم غلیظش رو کاناپه نشسته بود و روزنامه میخوند سرش رو بالا آورد
و چند لحظه مات نگاهش کرد
بکهیون پوزخند زد ، جواب داده بود ، همین الآنم خیره کننده شده بود
به سمت چانیول قدم برداشت و کنارش روی مبل نشست ، یه سیب قرمز برداشت و شروع کردن به خوردنش
+خوبه ! بلاخره تصمیم گرفتی به خودت برسی
بکهیون سیب رو خورد و لبش رو لیس زد با حالت تحریک کننده ای زبونش رو روی لباش میکشید
و رو به چانیول که مات نگاهش میکرد ، شد
_میخوام ببینمش
چانیول به خودش اومد
+کیو
_دوستمو
+نمیشه
_ازت اجازه نخواستم
چانیول خندید
+اما تا من نخوام نمیتونی ببینیش
_اما تو میذاری !
+آها ، اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی ؟
_چون فکر نکنم دلت بخواد دوباره اینجا داد و بیداد راه بندازم و اعصاب تو و تموم این احمقا رو بهم بریزم
چانیول اخم کرد سریع به سمت بکهیون رفت
و روش نیمخیز شد و اون رو به حالت دراز کشیده در آورد
چشمهای بکهیون گرد شد
_چی چیکار می‌کنی ؟
+جالبه اما از وقتی بیهوش شدی کلا لکنتت خوب شد ، دیگ داری عادی صحبت می‌کنی ! فکر میکنم اینا همش ادا بوده
_تو فکر کن ادا بوده ، حتی یذره هم برام مهم نیست چی فکر می‌کنی عوضی
+هوم ، خوبه ! میتونی ببینیش
اینو و گفت و از روی بکهیون بلند شد و به سمت پله ها رفت
+فردا شب یک مهمونی بزرگ توی عمارت داریم
دلم نمی‌خواد از توی اتاق بیای بیرون
_منم علاقه ای به مهمونی شما احمقا ندارم مطمعن باش بیرون نمیام
+خوبه !
اینو و گفت و از پله ها بالا رفت
_چیش فک کرده چقدر مهمه برام مهمونیش ، عوضی بداخلاق
+دارم صداتو می‌شنوم بکهیون
_به تخمم
بلند داد کشید
چانیول خندید ، بکهیون دوباره داشت به همون پسر مغرور و زبون نفهم قبل برمیگشت.
....
به سمت اتاق آخر حیاط رفت
نگهبان جلوشو گرفت
+برو کنار می‌خوام برم داخل
_نمیشه ارباب متاستفم
+اون رئیس کوفتیتون بهم اجازه داد ، اگر اجازه نمی‌داد الان اینجا نبودم
نگهبان بدون هیچ حرفی کنار رفت و بکهیون وارد اتاق شد
با وردوش نگاه سهون بالا اومد
+بکهیون
بکهیون به طرفش دوید
_سهونا
دستاشو و گرفت و شروع کرد به گریه کردن
+گریه نکن عزیزم
_چه بلایی سرت اومده ؟ چرا آنقدر زخمه صورتت
+هیچی عزیزم ،خوبم ، فقط یک زخم سادست
_متاستفم ، همش تقصیر منه
+نه هیچی تقصیر تو نیست ، ما از اینجا میریم بیرون بیونی
_بهم گوش کن سهون ، این یارو خیلی قدرتمنده ، هیچ پلیسی جرئت نمیکنه باهاش در بیفته ، فعلا بهم کاری نداره ، بهش میگم تو رو آزاد کنه ، به هر قیمتی که شده ، فقط سهونا خواهش میکنم دیگ به اینجا بر نگرد نمی‌خوام آسیب ببینی ، منو فراموش کن برو دنبال زندگیت برگرد به کره و با یه پسر خوب قرار بذار باشه ؟
+چی میگی لعنتی ، من تورو ول نمیکنم
_سهون ازت خواهش میکنم ، بهم قول بده ، باید بری و زنده بمونی ، برو و مطمعن باش من یه روزی برمی‌گردم پیشت به هر قیمتی که شده
اینو و گفت و سهون رو به آغوش گرفت
هق زد
_قول بده منو فراموش نکنی سهونا ، منو ببخش که دلتو شکوندم
+چی داری میگی بک ؟
_دوست دارم سهونا ، مواظب خودت باش
اینو و گفت و از اتاق بیرون رفت و به داد های سهون که ازش خواهش میکرد برگرده توجه نکرد
اشکاش رو پاک کرد و به سمت جایی که اون هیولا بود ، راه افتاد ، باید سهون رو نجات میداد ، به هر قیمتی که شده بود
‌.....
وارد اتاق شد و در رو محکم به هم کوبید
سر چانیول با ورودش بالا اومد تازه از حموم بیرون اومده بود و حولش دور بدنش بود
+بلد نیستی در بزنی ؟
_ولش کن بره !
+بله ؟!
_سهونو ول کن بره
+اها انوقت چرا ؟
_اون هیچ ازاری نداره ، نمیتونه بهت آسیب بزنه
ولش کن بره ، ازت خواهش میکنم
+باید فکر کنم ! نمی‌دونم چرا اما قبل تو برادر احمقم هم این درخواست رو داشت ، نمی‌دونم چرا جون اون عوضی آنقدر براش مهم شده
_جون آدمها شاید برای تو بی ارزش باشه ، اما واسه عزیزانشون خیلی ارزش داره ، تو راحت جون آدم ها رو میگیری ، اما نمیدونی با مرگ اون ها روح چند نفر دیگ رو می‌کشی ، ولش کن ، اگه نمیخوای بیشتر از اینی که هست ازت متنفر شم ولش کن بره
چانیول آروم به سمتش قدم برداشت و بکهیون به سمت عقب رفت تا وقتی که به دیوار خورد
چانیول دستش رو گذاشت کنار سر بکهیون
و چونه بکهیون رو محکم گرفت و لباش روی لب های بکهیون کوبید ، بکهیون کپ کرده بود و تکون نمی‌خورد ، قلبش نمیزد ، ترسیده بود
چانیول بعد از چند ثانیه بهشتی لب هاش رو جدا کرد
+قبل تو هیچکس نمیتونست اینجوری با من حرف بزنه و نمی‌دونم چرا بجای اینکه تیکه تیکت کنم دارم لذت میبرم
بکهیون تو چشمهاش زل زد
چانیول عقب کشید
+ولش میکنم چون نمی‌خوام فردا توی مهمونی برام مشکلی پیش بیاد ، اما اگر دوباره این دور و ور ها پیدا بشه مطمعن باش دیگ بهش رحم نمیکنم
اینو و گفت و حولش رو جلوی چشم های بکهیون در اورد
بکهیون چند لحظه با شک به بدنش نگاه کرد
چقدر محشر بود
ترکیب اون سیکس پک ها با رد های زخم روی بدنش
+میخوای تا صبح اینجا من رو نگاه کنی
بکهیون به خودش اومد و سریع از اتاق رفت بیرون
چرا قلبش داشت میکوبید ؟
از ترس بود یا اون بدن اینطوری تحریکش کرده بود ؟
....
وت یادتون نره عزیزانم
لاو یو 🖤🤝🏻✨

silverblood 🍷🤍🩸 خون نقره ای Donde viven las historias. Descúbrelo ahora