پارت٣:نجات
شوگا:
اه لعنت اخه چرا من اين چوب لعنتى رو اينجا نديدم
همونطور كه داشتم با خودم حرف ميزدم متوجه صدايي شدم حدسم درست بود اون پسر متوجه حضور من شده تصميممو گرفت با يه حركت چرخيدم كه برم ولي انگار كائنات تصميم گرفته بودن اون روز من جون سالم به در نبرم
درست در همون لحظه كوله پشتيم به حصاراى كنارم گير كردنو تمام وسايلم بيرون ريختم تو اين فكر بودم كه بيخيال بشمو فقط برم ولى بعد كه يكم فكر كردم فهميدم اسمن رو تمام لوازم نوشته شده اگ اون پسر اينارو ببينه همون يه درصد زنده موندنمم از بين ميره
پس دست به کار شدم در تلاش بودم هرچی هستو نیست رو به سریع ترین حالت جمع کنم اما همونطور که گفته بودم شانس اون روز با من یار نبود و اون پسر دقیقا بالای سر من ایستاده بود و با چشمای خون گرفته داشت به من نگاه میکرد
ناگهان متوجه شدم دستی یقه مو سفت چسبیده اونقدر سریع بود که حتی وقت نشد فکر کنم ایا باید فرار کنم یا بحانه ای برای اونجا بودنم جور کنم
مامان بابا همیشه بهم میگفتن بهتره کلاس تکفاندوم رو از چندسال پیش شروع میکردم. حالا علتش رو میفهمم اما الان دیگه خیلی دیر بود حالا من با ضربه محکمی که تو کمرم احساس میکردم درست کنار اون دختر با چشمای ترسیده افتاده بودم و این مشت های نیرومند پسر بودن که هربار یکجای متفاوت از بدنم فرود میومدن
تهیونگ:
همه چیزو دیده بودم اون پسر که یونگی رو برد این که یونگی بی دفاع حالا داشت پشت حصار ها کتک میخورد .. حتی میتونستم تصویر کتک خوردنشو با اون فریاد های بلندش و جیغ های ضعیف دختر که همراهیش میکرد تصور کنم...
نمیدونستم باید چیکار کنم گیج شده بودم که یهو حضور یکنفرو در نزدیکی خودم حس کردم
یه نفر داشت از اونطرف کوچه به سمت ما میومد نفهمیدم دارم چیکار میکنم که یهو دویدم سمتش نفس نفس زنان ازش پرسیدم :شما دانش اموز این اموزشگاهید؟
همونطور که داشت جایی که انگشتم اشاره رفته بودو نگاه میکرد با تعجب گفت:ب..بله
گفتم:عجله کن برگرد اونجا همرو خبر کن اینجا پشت حصارا دعوا شده ممکنه همدیگرو بکشن
اونقدر ترسید که حتی نذاشت جمله م تموم بشه با بیشترین سرعتی که داشت دوید به سمت اموزشگاه و دوباره این من بودم که تو اون کوچه ساکت تنها شده بودم
دستمو مشت کردم دوباره صدای فریاد های یونگی تو گوشم پیچید دیگه نمیتونستم تحمل کنم با قدم های مضطرب به سمت حصارها رفتم سعی کردم از اون پشت داخلو ببینم همونطور که تصور کرده بودم یونگی سیاه و کبود شده بود انقدر غرق نگاه کردن به اونا شدم که اشاره های دختری که کنار یونگی نشسته بود رو ندیدم ولی ثانیه ای بعد با صدای جیغ کوتاهش چشمام رو از اون صحنه برداشتم و به سمت دختر چرخوندم
من لبخونیم نسبتا خوب بود پس فهمیدم که دختر داشت تقاضای کمک میکرد..همونجا بود که یهو یه فکری به سرم زد
با همون حالت لبخونی و اشاره به دختر فعموندم که حواس پسرو پرت کنه تا من اروم بهش تزدیک بشم نا سلامتی کمربند سیاه تکفاندو داشتم بالاخره باید ازش استفاده میکردم
دختر که بگی نگی حرفمو متوجه شد شروع کرد صدا زدن پسر:
تمومش کن خواهش میکنم..بسه من قبول میکنم با اون پسر کاری نداشته باش بیا بریم. پسر که انگار دیگه خر شده بود با لبخند رضایت بخشی اخرین لگدش رو به یونگی بی جون که گوشه اون حصارا افتاده بود زدو به سمت دختر رفت بعد با افاده پرسید: چیشد؟ انقدر ضعیف بودی که با دوتا مشت و لگد که حالا به تو ام نخورد جا زدی کوچو...
جمله ش هنوز تموم نشده بود که فریاد زنان با تمام قدرتم دویدم..صورتشو با تعجب سمت من برگردوند ولی براش بدترم شد چون قصد من آبچاگی به پشت گردنش بود نه تو دماغش
(دل نویسنده هم اینجا خنک شد XD)
حالا اين پسر بود كه دستهاشو به صورتش چسبونده بود و پهن زمين داشت كنار يونگى اه و ناله ميكرد نزديكاى يه دقيقه اي بود كه همونطور اونجا بود منم از فرصت استفاده كردمو سويشرت ياسي رنگ دختر رو بهش دادم تا بپوشه بلندش كردم كه بره بيرون اما همون موقع پخش زمين شدم و سنگيني بدنى رو روى خودم احساس كردم
پسر كه حالا بدطور خون دماغ شده بود دستشو روى گلوم گذاشت و مشتشو بالا گرفت ميدونستم كه تا لحظه اي بعد بايد به يه بادمجون گنده زير چشمم سلام كنم ولي همون موقع صداى دختر اومد كه بلند ميگفت: اونجا! عجله كنيد الان ميكشتش!!!
و در همون حين كه صداى معلما ميومد ميتونستم چشماى ترسيده پسرم ببينم كه تا دقايقي بعد از روم بلند شده بود و در حال انكار اتفاقاتى بود كه افتاد و منم بالاي سر يونگى بيچاره نشسته بودم و از معلما ميخواستم كه به اورژانس زنگ بزنن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب كيوتا اينم پارت سه اميدوارم خوشتون اومده باشه
ميدونم تا اينجا خيلي عشقو عاشقي نداشتيم ولي ايشالا از پرت بعد يه ذره اينارو بهم نزديك تر تر ميكنم راستی پارت بعد شخصیتای جدیدی وارد فیک میشن پس از دستش ندین😅😉
دوس دارم نظراتتونو بدونم

YOU ARE READING
incorrect love
Fanfictionهیچوقت فکر نمیکردم چیزی بیشتر از یه پیانو بتونه منو به خودش جذب کنه احساس میکردم که تا اخر عمر نمیتونم عاشق بشم....انگار قلبم از سنگ بود اما همه یه روز عاشق میشن...حتی به غلط داستان منم همینه یه عشق غلط !این فیک فقط برای ارمی ها نیست! کاپل اصلی:...