پارت۱۵: طلوع تو با يك غروب
سوم شخص:
وقتی کسی که خیلی بهش علاقه مندی از این دنیا میره فراموشش میکنی..یه ساعت ، دوساعت..یه روز،دو روز..یه هفته دو هفته..یا شایدم حتی تا سال ها طول بکشه اما یه روز فراموشش میکنی..ولی اگه کسی که تمام زندگیت و تمام وجودت بود، و حالا دیگه کنارت نیست تا سرتو روی شونش بزاری و عطر پلیورش رو استشمام کنی همچنان کنارت زندگی کنه، نه تنها مغزت بلکه قلب تو هیچوقت نمیتونه فراموشش کنه و میتونه دردی صدهزار برابر بدتر از درد مرگ یک نفر رو در اغوشت بزاره...
*******
تازگیا دیگه نای هیچکاری رو نداشت...روزا کوتاه و زود گذر و همیشگی بودن..انگار میدونست دو دیقه بعدش چه اتفاقی براش میوفته. حتی برگشتن پدر و مادرشم نمیتونست حالش رو بهتر کنه...انگار اون فقط میخواست یه روز عذاب و دردی نباشه..شادی نه خوشحالی نه اون هیچی نمیخواست..اون فقط میخواست روز بدی نداشته باشه اون فقط دنبال ارامش بود..انگار یونگی اون تخم رو شکسته بود و وارد دنیای جدیدی شده بود..دنیایی تاریک و وحشی که همه چیز رو ازش میگرفت..
بعد از اون شب که برگشتن به زور هوسوک بیچاره رو راضی کرد که برگردونتش خونه خودشون و بعدا بیاد وسایلشو ببره. هوسوکم که بیشتر نمیخواست ناراحتش کنه چاره ای جز قبول کردن نداشت..
پدرو مادرش که ازش میپرسیدن چی شده چیز خاصی نمیگفت و با جمله ی یکم با هوسوک دعوامون شده بحث رو تموم میکرد
حتی معلم پیانوشم تغییرشو حس کرده بود...نت هارو قاطی میزد انگشت هاش میلرزید هی مکث میکرد..
به این اتفاقات عذاب اور فکر میکرد و بیشتر از زندگی خسته میشد..بیشتر تو گودال زیر پاش فرو میرفت..
اما..هنوز انگار یه جرقه ای ته قلبش میزد..یه نور یه امید یه روشنایی! هر روز با فرار نگاهشون از هم جون میگرفت از شنیدن صدای خنده هاش ذوق میکرد. دست خودش نبود انگار قلبش اینو میخواست
دوستش داشت!.. یونگی تهیونگ رو دوست داشت..تهیونگی که این مساله رو انکار میکرد اما قلب اون هم در به در به هوای یونگی به اون اموزشگاه لعنتی میومد..
تهیونگ پر انرژی که با به دام افتادن توی تور عشق یه پسر از زندگی زده شده بود
ترس..وحشت..حرف های دیگران.. همش اینا توی ذهنش میپیچید و نمیتونست ازشون فرار کنه با خودشون میگفتن میشه به آینده سفر کنیم؟ چقدر صبر؟ چقدر تحمل؟ چرا نباید چیزی بدونیم از ندونستن خسته شدیم و وقتی بالشاشون گوله های اشکشون رو جذب میکرد تازه میفهمیدن که توی رویاهای تلخشون سِیر میکنن..
YOU ARE READING
incorrect love
Fanfictionهیچوقت فکر نمیکردم چیزی بیشتر از یه پیانو بتونه منو به خودش جذب کنه احساس میکردم که تا اخر عمر نمیتونم عاشق بشم....انگار قلبم از سنگ بود اما همه یه روز عاشق میشن...حتی به غلط داستان منم همینه یه عشق غلط !این فیک فقط برای ارمی ها نیست! کاپل اصلی:...