Part 13:a hug

86 19 14
                                    

پارت۱۳: یک بغل


هوسوک:


یونگی درست مثل خودم بود خوره ی موسیقی!

تا حالا وقت نشده بود باهم ساز بزنیم ولی امیدوارم تو این چند روز بتونیم قطعه اسوورد دنیس(sword dance اثر خاچاتوریان)رو باهم تمرین کنیم

ولی قبلش باید برم یونگی رو از اموزشگاه بردارم به گمونم نیم ساعت دیگه کلاسشون تموم میشه

جلوی درب اموزشگاه رسیدم.تقریبا خلوت بود چون من همیشه زود تر میومدم تا یکمم بتونم از منظره چشمگیر پارک با نسیم خنکی که میوزید استفاده کنم.ماه نوامبر کم کم داشت جاش رو به دسامبر میداد و روز ها همینطور به تولد یونگی نزدیک تر میشدن...۹ مارچ..چطور میتونستم فراموش کنم.مثل خودش که تا حالا نشده بود بعد اولین سال دوستیمون حتی یبارم برام جشن نگیره یا حداقل یه زنگ نزنه و تبریک نگه..یونگی واقعا کسی بود که باعث شد بال هامو باز کنم تا بخاطر اونم که شده مقابل ترس هام بایستم. درست مثل ترس از گفتن احساساتم...


فلش بک


سال نهمی های بازیگوشی بودن. اما هوسوک بیشتر جذبه داشت تا بازیگوشی!

از دختر های نوجوون لوس ننری که همه پشت سر او قدم برمیداشتند بگیر تا معلم ها که برای هرکاری او را مسئول میکردنند...فقط چون پدرش مقامی بالاتر از مدیر داشت و مدیر زیردست اون به حساب میومد!

ولی یونگی هم مثل همه پسر ها نبود..اون کنجکاو و کمی هم بچه دپ دبیرستان بود

یک روز که به نظر یونگی هم از اولش روز نحسی بود ، بعضی از پسر ها محض سرگرمی و اذیت کردنش که چون از خود راضیی های هوسوک رو دیده بود و بهش گفته بود از خودت خجالت بکش شروع به دعوا با یونگی کردند ، این خشم یونگی خجالتی بود که ناخواسته غرید و تبدیل به مشتی بر صورت یکی از پسر ها شد. دماغ پسر خون امد...و طبیعتا چون کسی اونو دوست نداشت همه بر علیه ش رای دادن

اما...یه نفر اونجا دیده بود...کسی که خودش از دست دیگران به پشت درخت های حیاط پناه برده بود دیده بود که یونگی کاری نکرده بود!

اول با خودش گفت: به من چه اون پسر چه ربطی به من داره؟! اصلا بهتر نباید اونطوری باهام حرف میزد!من خیلیم ادم خوبیم...خوب

برای دومین بار کلمه رو به زبون اورد..ایا واقعا درکی که از خوب بودن داشت همون خندیدن به مظلوم ها و لاس زدن با این و اون بود؟

دستش رو مشت کرد..برای اولین بار باید کاری میکرد که پدرش رو نا امید نکنه

توی راهی که به سمت دفتر مدیر داشت یونگیی که روی صندلی ها داشت اشک میریخت وحکم یه هفته محروم شدن از اومدن به مدرسه ش رو لای انگشت هاش مچاله میکرد دید . اشک های اون روی چشمهاش سنگینی میکردن پس نگاهشو پایین انداخت، ولی متوجه شد که یونگی هم متوجه حضورش در اونجا شده!

incorrect loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang