Part 5:Unreasonable

139 27 33
                                    


پارت٥:بی دلیل

سوم شخص:

با زور زحمت هردو از ماشين پياده شدن .وسايلشونو برداشتم و به خاطر پاي اسيب ديده يونگى اروم اروم حركت كردن. به سمت در كوچيك ذغالي رنگ روبروشون كه يكم رنگ و رو رفته و زنگ زده بود قدم بر مي داشتن

براى يونگى خيلي جالب بود، اين اولين بارى بود كه به كسي انقدر زود اعتماد ميكرد..نميدونست دليلش چيه ولي هرچى كه بود خيلي قوى بود و بهش دستور ميداد كه بايد از تهيونگ پيروى كنه.

-خودتو به ديوار تكيه بده تا من درو باز كنم. زنگ در خيلي گرون شده براى همون تا الان چيزي نخريديم

يونگى هم بي اراده قبول كرد و سر تكون داد. نميدونست اصلا چرا بايد تو اون ساعت،تو اون دقيقه، تو اون ثانيه..يا شايدم لحظه قلبش اونطورى ميزد. مگه اون پسر قد بلند مو نقره اي كه دوسال از خودش كوچك تر بود باهاش چيكار كرده بود؟

در باز شد.

دختر دويدو پريد تو بغل برادرش

-ته ته اوپا! كجا بودى ؟ ما خيلي نگران شده بوديم

-يه مشكلى تو اموزشگاه پيش اومد يا تونگ سنگ من

همچنان كه تو بغل برادر بزرگش بود از پشت گردن اون شخصي كه به ديوار تكيه داده بود رو ديد

-اوپا اين اقا هم با تو اومده؟

-اوه اره يادم رفت بگم امشب مهمون داريم

-خوش اومدي اقاي...

-اسمش يونگيه

-خوش اومدى يونگى هيونگ

يونگى لبخند زدو سعى كرد فشار وزنش رو دوباره روى پاهاش بندازه كه پاش پيچ خورد و روى زمين افتاد. تهيونگ در يك حركت ناگهانى خودش رو روى زمين پرت كردو از بازوى يونگى گرفت تا برخورد بيشترى با زمين اسفالتي نداشته باشه

ايسول كه شوك بزرگى بهش وارد شد از همونجا بلند داد زد: جيني هيونگ بيا كمك عجله كن!

پسر همونطور كه داشت پهن قدم برميداشت جواب داد: چي شده ايسول؟ تهيونگ چيزيش شده؟

اما بعد با صحنه اي كه انتظارش رو نداشت مواجه شد...

تهيونگى كه يونگى رو از روى زمين برداشته بود و تو بغلش گرفته بود!

-سلام جينى

-س..سلام ت..ته ته

-تعجب نكن ايشون امشب مهمون ماست و پانسمان پاشم بايد هر دو ساعت يكبار عوض بشه

پسر كه هنوزم داشت از تعجب صحنه جلوى چشمش سكته ميزد سرى تكون دا به نشونه مثبت و وسايلاشون كه تو خيابون روى زمين افتاده بودن رو برد داخل

incorrect loveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt