Part 12: broken heart

98 18 12
                                    


پارت۱۲:قلب شکسته


سوم شخص:


نزدیک به چند ماه از قضیه اون روز میگذشت و تهیونگ و یونگی هر روز از هم دور و دورتر میشدن

یونگی و هوسوکی که حالا میتونستیم یک زوج عالی صداشون کنیم بدون مشکل و دردسری در کنار هم بودن

اما از طرف دیگر در کنار جین تهیونگی بود که قلب شکسته ش با هیچ چسبی درست نمیشد. هر روز به محض اینکه از اموزشگاه بیرون میومد سریع خودش رو به سمت پارک میکشوند تا مبادا یونگی دوباره ببیندش و داغ دلش تازه تر شه و خودش رو به سمت همون سربالایی پارک که اخرین بار یونگی رو اونجا دیده بود میبرد و هردوشون رو از اونجا تماشا میکرد...

هر روز از خودش میپرسید:

ایا کار درستی کردم؟ قلب شکسته من به درک! با نگاه مظلوم یونگی باید چیکار میکردم...؟

و بعد به سمت خونه قدم بر میداشت....


***********


ایسول:


 این تهیونگ دیگه تهیونگ گذشته نبود..من برادرم و خوب میشناختم. ولی حالا فکر میکنم از غریبه ام برام غریبه تر شده داشتم هر روز خورد شدن و شکستنشو تماشا میکردم...

نصفه شبا میدیدم که از اتاق بیرون میومد و روی کاناپه دراز میکشید و کلی گریه میکرد...من دیگه بچه نبودم..درک درستی از عشق داشتم..و میدونستم که معشوقه ش یونگیه چون هر روز نامه ای که براش روی دفترش چسبونده بود رو تو دست های بلند و بین انگشت های کشیده ش میگرفت و نگاه میکرد...با سیل عظیمی که از چشمهاش میومد نگاه میکرد...

اما دیگه تحمل نداشتم...باید یه کاری میکردم..باید نقشه ای میریختم و از یونگی علت این اتفاق رو میپرسیدم

همینه! فردا جینی هیونگ کلاس رفع اشکال داره. باید فردا بعداز اینکه تهیونگ رفت منم دنبالش برم! 

کیفم رو حاضر کردم و مقداری از پول های پساندازم رو برای تاکسی داخلش گذاشتم لباس هام رو تا کردم و همرو چپوندم زیر تخت تا فردا وقتی تلف نکنم

بعد از اینکه غذای یونتان رو بهش دادم به بقیه گفتم که خیلی خوابم  میادو زود به اتاقم برگشتم.کل شب در حال نقشه کشیدن بودم که زمان از دستم در رفت و خوابم برد...

******

صدای زنگ خوردن ساعت رومیزی قدیمیم بلند شد و باعث شد از ترس تو جام بپرم.خاموشش کردم، ساعت راس۵ بعداز ظهر بود. 

از جام بلند شدم تختم رو درست کردم و یونتان به بغل از اتاق بیرون اومدم

-جایی میری؟

incorrect loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora