Part 22:conquered

75 18 9
                                    

پارت22:تسخیر شده


یونگی:

دنیا عجیب شده بود...نمیدونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت...من میخواستم تهیونگم باهامون بیاد ولی حالا که اون اینجاست..

حس میکنم نمیتونم خودمو نگه دارم..دلم میخواد خودمو اروم به اون طرف بخزونم..بهش نزدیک و نزدیک تر بشم. دستمو بزارم زیر چونه ش و تا خود صبح به اون امواج طوسی رنگ چشم هاش خیره بشم..

بعد همونطور که اروم اروم چشم هام رو به سختی به پایین..به سمت غنچه های صورتی رنگ لب هاش می برم صورتمو نزدیک صورتش کنم و یه نهال جدید روی لب هاش بکارم.

نباید اینجوری میشد...ولی هروقت نزدیکم بود یه عالمه از این افکار هم باهاش به سمت مغزم جاری میشدن..

و هروقت با این افکار تو ذهنم بازی میکردم چشمام اروم اروم سنگین میشدن..تا جایی که دیگه هیچی حس نمیکرم..هیچی


تهیونگ:

هر چراغی که تو جاده از کنارش رد میشدیمو میشمردم...در تلاش بودم از ذهنم بیرونش کنم...برو. برو.......نمیخوام اینجا باشی..تو باعث میشی بخوام گریه کنم...باعث میشی همه دردام رو فراموش کنم..من اینو نمیخوام من دلم برای درد تنگ شده.میترسم..میترسم از اینکه اتفاقای خوب باعث شن همین چندتا چیز که دلمو بهشون خوش کردمم از دست بدم...میترسم و دنیا بازم من و تو رو به هم نزدیک میکنه....یه جوری به هم ربطمون میده..یا شایدم اینا همه تفکرات منن...

و بازم عددا از دستم در رفت

یک....دو...سه........

سنگینی ای رو روی شونه م احساس کردم...بدنم منقبض شد...دلم میخواست به خودم تلقین کنم که یه خوابه...ولی من تا اینجا اومده بودم..ما تو صورت هم نگاه کرده بودیم..ما پیش هم نشسته بودیم...ما باهم یه مکالمه کوتاه داشتیم...

و حالا اون درست روی شونه من فرود اومد...

ایسول خواب بود..جیمین و جونگ کوکم همینطور...و هوسوک ..حتما حواسش به رانندگیش بود..پس فکر نکنم نیاز باشه خودمو کنار بکشم تا سرش بجای شونه من روی صندلی باشه...حتی..میتونم نزدیک تر بشم..که راحتتر بخوابه..

من چم شده؟ انگار تسخیر شدم..اره...شدم. بوی توت فرنگی ای که از لای موهاش به مشامم میرسه تسخیرم میکنه...صورت برف رنگش منو تسخیر میکنه...لپای گل انداخته و لب های مثل انارش...من واقعا جادو شدم..انگار یه طلسم بود. یه طلسم که با باز شدن چشم هاش و نگاه کردنش به من شکسته میشد...

دارم چی میگم...یه مشت چرت و پرت ریخته تو سرم..خسته بودم...همونطور که ستاره ها تبدیل به چراغ خواب های کوچولوی اتاقک منو یونگی شده بودن منم چشمامو بستم...خودمو رها کردم و احتمالن برخورد موهام با پیشونیش رو احساس کرد..

incorrect loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang