Part 11:love...

109 21 31
                                    


پارت۱۱:عشق...


یونگی:


واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم...باید اینبار هرطوری شده به تهیونگ قضیه رو بگم حتی اگه واقعا دوستم نداشته باشه چون دیگه تحمل نگه داشتنشو ندارم

به سمت کلاس ویولون رفتم.

-کیم...کیم تهیونگ..

-بله؟! اوه..یونگی تویی...

-اره خب..راستش میخواستم درباره چیزی باهات صحبت کنم

-باشه میشنوم

-خب یه جورایی یکم خصوصیه

-اوه..کوکی میشه بعدا باهم حرف بزنیم؟

+حتما!

و بعد چیزی در گوش تهیونگ زمزمه کرد و رفت

به بیرون کلاس رفتیم به جایی که تنها باشیم

-خب میشنوم!

-راستش..قضیه برمیگرده به..اولین باری که دیدمت

-یونگی. مشکلی پیش اومده؟

خسته شده بودم از انکارو تفره رفتن برای گفتن حرفم...نوع تفکرم حتی دیگه مثل نوشته های کتابم نبود..فقط میخواستم خودم باشم همین!

-من نسبت به تو احساس دارم!

سرم رو پایین گرفتم ولی میتونستم بی تردید بگم که چشمای درشت و قهوه ای رنگش مثل چی گرد شده بود

نمیتونستم اون زمان خودم رو به جاش تصور کنم..در اون ثانیه هرکس درجای خودش بود!


تهیونگ:


چی شد؟ چی باید میگفتم؟ چیکار باید میکردم؟ من درست بین اسمون و زمین بودم...از یه طرف دلم میگفت همینه بهش بگو الان بهترین زمانه! ولی از طرف دیگه ای عقلم بهم میگفت جین چی؟ بعداز اینکه بری با یونگی کاری نمیکنه؟ یا هوسوک؟

همیشه فاصله عمیقی بین دل و عقل هست....

-نه!

-چی؟!

-م..من ندارم...من به تو احساسی ندارم یونگی

صدای شکستن قلبش با وضوح توی مغزم پخش شد...

-خداحافظ....

انقدر سنگدل شده بودم؟ که همینطوری گذاشتم همونطور که خیره به چشمهام بود بزارم و برم؟! انقدر عوضی شده بودی تهیونگ؟

دیگه مغزم کار نمیکرد فقط رفتم...حتی دیگه منظره ی بارونی و نم دار زیبای پارک هم به چشمم نمیومد...همش بدون یونگی مثل تنگی بلورین با ابی زلال اما بدون هیچ ماهی قرمزی بود!

incorrect loveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt