پارت 24:دریای سرخ قلبم
تهیونگ:
من اونقدر تو زندگیم چیزای مسخره ای رو تحمل کرده بودم که بخوام به خودم اجازه بدم به این یه مورد فکر نکنم...لعنت به تو یونگی..اخه اونجا چیکار داشتی..
صبحونه رو خورده بودیم و هوسوک همه مونو به سمت ساحل برد. ساحل گرم بود..ولی گرمای لذت بخشی داشت
-همه میدونید وقت چیه؟
من میدونستم جونگ کوک چی میخواد...ولی به روی خودم نیاوردم چون حال خیس شدن نداشتم+عالیههه کوکیاا منم هستم
جیمین و جونگ کوک واقعا به هم میومدن..سلایقشون واسه هم ساخته شده بود
-انتظار دارین وقتی صحبت از اب و دریاست من و هوسوک چشم پوشی کنیم؟
من خواهرمو بهتر از هرکسی میشناختم...
اما...
+منم...میخوام بیامهیچوقت انتظار نداشتم شوگا همچین حرفی رو بزنه...
-اووو چه عالی. تهیونگا؟+اوه نه من اصلا حال خیس شدنو ندارم
همونطور که دور شدنشونو تماشا میکردم روی شن های گرم و نرم ساحل نشستم.انگشتام رو فرو کردم داخلشون..ناگهان خاطره ای به وضوح برام مرور شد..با مادرم به ساحل اومده بودیم..ایسول هنوز کوچیک بود..مادرم صدام زد تا درست همینجا روی شن ها کنارش بشینم..-گرمای شن هارو حس میکنی؟
-اره. خیلی حس خوبی میده
-حالا دستتو بکن داخلشو یه مشت ازش بردار
-اوه ولی داره از لای انگشتام میریزه بیرون
-عشق دقیقا همینطوریه..گرمای لذت بخشی داره..زیادم هست که برای همه کافی باشه..اما وقتی سهم خودتو به دست میاری باید مواظب باشی تا ذره ذره از دستش ندی.
-ولی..ولی بیشترش ریخت..
-عزیزم..یادت باشه،حتی یدونه هم یدونه ست..اما اگه اون یدونه رم از دست بدی...پدرم صدامون کرد تا برگردیم به ویلا..اما الان میدونم..اگه اون یدونه رم از دست بدم...دیگه جرقه ای برای گرما نمیمونه..
چشمام بسته بود..داشتم به حرفای مادرم فکر میکردم اما یهو صدایی باعث تند تر زدن قلبم شد
-تهیونگااااا!! یونگی!! کمککک!!!
یونگی...داشت غرق میشد..!
به سرعت دویدم داخل اب..انگار قایق موتوری ای بودم که روشنش کرده بودن
همه ترسیده بودن و نمیتونستن تا یه حدی جلوتر برن
اما خوشبختانه با پدرم شنا کردنو یاد گرفته بودم. خودمم ترسیده بودم که نکنه غرق شم ولی...اون یونگی بود!-تهیونگی شی! اگه خودت غرق شی چی؟!
-نترس هوسوکا..اون شنا کردنو خوب بلده..-کمک!! کمکم کنید!
-نترس! دارم میام!
-کمککک!!
اما دیگه صدایی نیومد...سرعتمو بیشتر کردم.بدن یونگی روی سطح اب مونده بود و اب داشت وارد دهنش میشد
یونگی رو روی دوشم گذاشتمو دوچرخه زدم..همه داشتن به ما نگاه میکردن..براشون دستی تکون دادم تا خیالشون راحت شه
به ساحل که رسیدم همه دور یونگی جمع شده بودن
ایسول به همه گفت که برن کنار و بعد دوتا دستش رو روی قفسه سینه یونگی گذشت و فشار داد
کمی اب از دهن یونگی بیرون اومد و یونگی شروع کرد به سرفه کردن.
-حالش بهتره..فقط باید استراحت کنه
VOCÊ ESTÁ LENDO
incorrect love
Fanficهیچوقت فکر نمیکردم چیزی بیشتر از یه پیانو بتونه منو به خودش جذب کنه احساس میکردم که تا اخر عمر نمیتونم عاشق بشم....انگار قلبم از سنگ بود اما همه یه روز عاشق میشن...حتی به غلط داستان منم همینه یه عشق غلط !این فیک فقط برای ارمی ها نیست! کاپل اصلی:...