🗯 زمان حال 🗯
♠ جونگین ♠
دکتر لی به مبل مشکی روبه روی میز کارش اشاره کرد و از من خواست بشینم
عینکش رو از چشماش برداشت و روی میز گذاشت
دستهام رو توی هم قفل کرده بودم و مثل یک پسر بچه ی منتظر تنبیه به دهانش چشم دوخته بودم
- جونگین ، تو من رو سالهاست که میشناسی ، مطمعنم درباره رزومه کاریم اطلاعات کافی داری ،ازت یک سوال میپرسم و میخوام صادقانه جواب بدی
منتظر نگاهش کردم که پرسید :
- به من اطمینان داری ؟
آب دهانمو به سخنی قورت دادم و گفتم :
- بله ، من کاملا به شما اطمینان دارم بابت رفتارم اون روز جلوی درب آی سی یو
- من، من فقط ترسیده بودم ...متاسفم
سرشو به نشانه تایید تکون داد و گفت :
- خوشحالم که به من اطمینان داری ، این اعتماد برام خیلی ارزشمنده
- سهون بیش از هفت ساله که بیمار منه ، درباره سابقه خانوادگی بیماریش اطلاعِ کامل دارم
ازت میخوام به حرفهام به دقت گوش کنی
- شرایط بیماری سهون خیلی خاصه ، دوتا تومور کنار هم توی سرش قرار دارن که هر چه سریعتر باید خارجشون کنیم ، تا همین چند ماه قبل سهون به هیچ وجه حرفهای من درباره خطرناک بودن این موضوع رو جدی نمیگرفت ، به خاطر مشغله کاریش حتی دارو هارو هم درست مصرف نمیکرد
تا اون روزی که ناگهان بیهوش شد که البته نتیجه فشار روانی هست که بیماری دوقطبی بهش وارد کرده
- مشکل افسردگی سهون کاملاً روی شرایط بدنی و آمادگی ذهنیش برای عمل تاثیر داره ، و این موضوع مستقیما به تو برمیگرده
نباید هرگز رفتاری مشابه اون چه اون روز انجام دادی از خودت نشون بدی این کار فشاری بهش وارد میکنه که ممکنه باعث مرگش بشه میفهمی جونگین ؟!
ناخون هامو توی بازوم فرو کردم و با استیصال سرمو تکون دادم
- تا قبل از این که تو اطلاع داشته باشی هر حرکت و رفتاری انجام میدادی شرایط سهون تغییر میکرد
روزهایی که دعوا میکردین بی خوابی هاش زیاد میشد چند بار خواستم خودم شرایطش رو برات بگم تا کمی مراعاتش رو بکنی اما طبق نظر دکتر خودت، این خبر شوک بزرگی بهت وارد میکرد که رسیک و خطر زیادی داشت و من نمیخواستم وضعیت سهون رو از این بدتر کنم
- من دقیقا نمیدونم چی بین شما گذشته بود اما روزی که آوردنش بیمارستان شرایطش اصلا برای عمل مناسب نبود ، بی خوابی شدید توان بدنیش رو به شدت تحلیل داده بود
YOU ARE READING
Swear to Love and Sin ♠ Season 2 ♠
Fanfiction🎲 مقدمه 🎲 باورم نمیشه که دارم خطاب به تو نامه مینویسم ... هنوزم آوردن اسمت برام دردناکه نمیتونم این فکرو که اگه تو و برادرت وارد زندگیمون نمیشدین تو این فرصت کوتاه چه سرنوشت شیرینی در انتظارمون بودو از ذهنم دور کنم در نهایت هیچ چیز مثل رویاهام نش...