🗯 زمان حال🗯
♣ لوهان ♣
درست پنج روز بعد از خاکسپاری جونگین ،من، چان، بک و سوهو یک بار دیگه به گورستان خانوادگیشون رفتیم
سوهو مینارو با خودش آورده بود
دخترک بیچاره توی پالتوی مشکی چین دارش ساکت نزدیک بک ایستاده بود و به تپه بزرگ خاکی که کنار قبر سهون برآمده بود خیره مونده بود
سوهو بهم نزدیک شد وکنار گوشم گفت :
- توضیح دادنش خیلی سخت بود فقط بهش گفتم که حالا جونگین کنار سهون در آرامشه ، اون دختر باهوشیه مطمعنم که میفهمه منظور حرفم چیه
سرمو به نشانه تایید تکون دادمو پرسیدم :
- وسایلشو آوردی ؟
- آره ، منیجرت گذاشت توی ماشین
- خوبه ، ممنون که این چند روز مراقبش بودی
با لبخند کم جونی گفت :
- حداقل کاری بود که دستم برمی اومد
- کی فکرش رو میکرد سرنوشتمون اینجوری رقم بخوره هیونگ ، حالا من چطور تنهایی یادگاریشون رو بزرگ کنم ؟
سوهو به چشمهام نگاه کرد و گفت :
- سهون همیشه میگفت تو پسر محکمی هستی اون بهت باور داشت لوهان ، مطمئنم که خیلی خوب بزرگش میکنی
سرمو پایین انداختمو گفتم :
- من به سهون قول دادم هر اتفاقی که بی افته قوی میمونم اما ،خیلی سخته هیونگ ...
بازوهاشو دورم پیچید و منو توی آغوشش فشرد
چند لحظه بعد ، دفتر چرم مشکی ساده ای رو از کیفش بیرون آورد به سمتم گرفتبا تعجب به صورتش نگاه کردمو گفتم :
- دفتر خاطرات سهون پیش تو چیکار میکنه؟
- توی وسایلی بود که از خونشون آوردم ، جونگین قبل مرگش این دفترو خونده لوهان فکر میکنم توام حق داری بخونیش
دکمه کنار جلدشو باز کردم و روشو خوندم
- برای مینا
- برای اون نوشته بود ؟! چطور میدونسته که...
حرفمو قطع کرد و گفت :
- سهون از همون روزهای اولی که مینا رو دید دوست داشت خودش بزرگش کنه ، همیشه میگفت منو یاد بچگی خودم میندازه
آهی کشیدم و دوباره به قبر سهون خیره موندم
ده دقیقه بعد ، بک دست مینارو توی دستم گذاشتو با خداحافظی آرومی همراه چان دور شدن
چشمامو بستم و شبی رو به یاد آوردم که هشت سال پیش باهم دو تا دفتر خاطرات خریدیم ، صفحات دفتر سفید رنگ من بعد از جداییمون خالی موند ، اما سهون تا آخرین روز ، آخرین برگ رو نوشته و این دفتر پر از نام و یاد هر سه نفرمونه
چشمامو باز کردم و قطره های اشک روی صورتم جاری شد
سوهو روبه روم ایستاد بازومو به گرمی فشرد و گفت :
- دیگه غروب شده ، هوا خیلی سرده زیاد اینجا نمون
گونه های خیسمو پاک کرد و من یک بار دیگه برای همه ی زحماتش ازش تشکر کردمموهای مینارو به آرومی بوسید و بدون حرفی رفت
کت مشکی بلندمو از تنم جدا کردم و دور مینا پیچیدم
آستیناشو گره شلی زدم و گفتم :- میخوایم چند دقیقه دیگه اینجا بمونیم سردت نیست؟
سرشو به طرفین تکون داد
روی زمین نشستم و به تک درخت بزرگ روبه ی چهار قبر خانوادگیشون تکیه دادم
مینا رو توی آغوشم نشوندم و دفترو به دستش دادم
با کنجکاوی صفحه اولو باز کرد و گفت :- خطِ سهونه مگه نه ؟
بغضمو به سختی قورت دادم لبامو به لاله قرمز شده
گوشش چسبوندم و گفتم :
- میتونی صفحه اولشو برام بخونی ؟
هوا رو به تاریکی میرفت همزمان با بارش دونه های سفید اولین برف زمستونی مینا رو محکم توی آغوشم فشردم و بی صدا اشک ریختم
برای عشق های از دست رفته ای که هرگز بهشون نرسیدیم ، آرزوهایی که هرگز به خاطره تبدیل نشد و سرنوشت پر پیچو خمی که حالا که زیر خروارها خاک خوابیده
مینا دستای کوچولوشو دور دفتر چرمی سهون محکم کرد و صدای بچگونش سکوت سرد گورستانو شکست
....
تقدیم به تو ... کوچولوی دوس داشتنی من !
روزی این دفتر به تو میرسه
میخوام برای یک بارهم که شده برگه هایی که لمس کردم دستهای حالا بزرگ شده ی تو رو حس کنن
شاید عشقی که از روز اول نگاهمو به برق خیره کننده ی چشمات پیوند زد میون این کاغذا جرقه بزنه
هیچ کس نمیفهمه ! چقدر سخته که وقتی قلبت مال تو نیست بازم این تویی که باید تاوان هرتپش اشتباهش رو بدی
هیچ کس نمیفهمه! چقدرسخته که وقتی بین دوراهی دل و عقلت گیرمی اُفتی وعشق خودشو به
دیواره سینت میکوبه بازم این تویی که باید تاوان گناه نکرده رو بدیاما من قسم میخورم، به توقسم میخورم واین کلماتو با اشکهام برات مهرمیکنم
قسم به عشق و گناه ...
"من ، بی گناه عاشقشون بودم"
****🌼 پایان 🌼
بیست و هشتم آبان ماه سال یک هزارو چهارصد
🌌 Shining Star 🌌
YOU ARE READING
Swear to Love and Sin ♠ Season 2 ♠
Fanfiction🎲 مقدمه 🎲 باورم نمیشه که دارم خطاب به تو نامه مینویسم ... هنوزم آوردن اسمت برام دردناکه نمیتونم این فکرو که اگه تو و برادرت وارد زندگیمون نمیشدین تو این فرصت کوتاه چه سرنوشت شیرینی در انتظارمون بودو از ذهنم دور کنم در نهایت هیچ چیز مثل رویاهام نش...