🗯 زمان حال 🗯
♣ لوهان ♣« یک ماه بعد »
تلفن رو به دست چپم دادم و پرسیدم
- از جونگین خبر داری؟ حالش چطوره؟
سوهو نفسی عمیق کشید و گفت :
- سه روزِ پیش از بیمارستان مرخص شد ، بکهیون هر روز میره دیدنش اما هیچ فایده ای نداره حتی درو روی مادرشم باز نمیکنه
- خودشو توی پنت هاوس حبس کرده ، میخواستم بهش یادآوری کنم که طبق قرارمون با پرورشگاه از ماه آینده مینا باید با اون زندگی کنه اما حتی تلفنامم جواب نمیده
- نباید میذاشتین تنها بمونه هیونگ
نفسی عمیق کشید و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد
- میدونم ... میدونم بعد از یک ماه خودم هنوز نتونستم با جای خالی سهون کنار بیام چه برسه به اون، اما خیلی اصرار کرد نتونستم جلوشو بگیرم
جونگین روز خاکسپاری توی بیمارستان بی هوش بود ، دکترش میگه بخشی از ذهنش هنوز مرگ سهونه باور نکرده و داره این موضوعو پس میزنه ، دلیل این که آرومه و تنهایی رو انتخاب کرده همینه ، اون الان تو خیالات و خاطرات سهون غرقه ،از روزی که کاملا این واقعیت رو درک کنه میترسم لوهان
نمیخواستم بیشتر از این نگرانش کنم اما خودمم از روزهای آینده وحشت داشتم
******
♠جونگین♠باورم نمیشه بدون سهون هنوزم زمین میچرخه ، روزها شب میشن و دوباره خورشید میتابه
حتی تصورشم نمیکردم ثانیه ای بعد از رفتنش تو این دنیا دووم بیارم
چطور هنوز زنده بودم وقتی کسی که نفسم به نفس هاش وصل بود دیگه نفس نمیکشید
کارم از کابوس دیدن و گریه کردن گذشته بود ، روزی بیش از ده بار حمله بهم دست میداد و توی هر لحظه ش صدای سهون کنار گوشم میگفت :
- آروم باش ، نفس بکش جونگین من کنارتم
پس کجاست ؟ نکنه چشمامو با خودش برده که فقط صداشو میشنوم
شاید عقلمم دزدیده که همش سَرابشو میبینم ؟!
وسط مرگو زندگی نجاتم میده تا دوباره آرزوی مرگ کنم دوباره و دوباره و این دور باطل تمومی نداره
اما مطمئنم که قلبمو با خودش برده ، میخوام از شَر این حفره ی خالی که توی سینم به جا گذاشته خلاص بشم ولی نمیذاشت ، خیال دیدنش توی این خونه بود خاطراتش زنده بودن چطور دل بکنم؟
چشم هامو میبندم و اینجا تصورش میکنم
روی همین مبل تو شبی که بعد از دو هفته دوری به خونه برگشتم صدای بارون اونشب هنوز توی گوشمه چشم هامو باز میکنم و خودم رو توی آغوشش میبینم روی کاناپه زیر نور ملایم پذیرایی میبوسمش ، موهامو نوازش میکنه و میگه :
YOU ARE READING
Swear to Love and Sin ♠ Season 2 ♠
Fanfiction🎲 مقدمه 🎲 باورم نمیشه که دارم خطاب به تو نامه مینویسم ... هنوزم آوردن اسمت برام دردناکه نمیتونم این فکرو که اگه تو و برادرت وارد زندگیمون نمیشدین تو این فرصت کوتاه چه سرنوشت شیرینی در انتظارمون بودو از ذهنم دور کنم در نهایت هیچ چیز مثل رویاهام نش...