جیمین به صورت غرق در خواب کوک نگاه کرد،حتما دیگه ازدستش خسته شده بودن وگرنه ددی یونگیش اینجوری تنهاش نمیذاشت تواین مدت جیمین واقعا تونست طعم زندگی وبچشه اما انگاری دیگه کافی بود
یکم توجاش نیم خیز شدولحظه ای بخاطر درد بینیش صورتش درهم شدولی اهمیتی نداد
+ددی ببخشیدکه اذیتتون کردم
خم شدوپیشونی کوک وبوسید بعدش ازتخت پایین اومدو سمت کشوی سفیدرنگ گوشه اتاقش رفت ، ازتوکشوی میز کاغذ خودکاردرآورد وشروع به نوشتن یه نامه کرد هرچند جیمین زیاد مدرسه نمیرفت ولی سواد نوشتن داشتمدتی بعدازنوشتن نامه اونوکنارکوک گذاشت و با آخرین نگاه ازاتاق بیرون رفت
تهیونگ کلی ماشین اسباب بازی وکتاب قصه برای جیمین خرید تا بتونه ازدلش دربیاره نمیخواست همچین کاری باهاش بکنه ولی این روزا واقعا حال و حوصله هیچ کاری ونداشت البته مصرف بیش ازحد الکلم بی تاثیرنبود ،ولی عذاب وجدان بدی وجودشو گرفته بود چطور تونست همچین کاری باجیمینش بکنه مطمئنا اگه یونگی هیونگش بود اونو میکشت
باوسیله هایی که خریدوارد عمارت شدو جیمین صدازد
×بیبی کجایی؟بیاددی ته ته اومده
مدتی ازصداکردنش گذشت معمولا جیمین وقتی صدای درومیشنید زدودودشو نشدن میداد ولی حالا ...همینطور پشت سرهم جیمین وصدا میکرد
که کوک باعجله ازپله هاپایین اومد و یه راست هجوم برد سمت تهیونگ ،یغشو تودستش گرفت وغرید
_نیست جیمین نیست
باچشمای درشت شده به کوک نگاه کرد
×یعنی چی نیست؟
اسباب بازیارو روی میزگذاشت وبدو ازپله هابالا رفت هردو مشغول گشتن شدن اما چیزی پیدانکردن تا اینکه چشم تهیونگ به نامه روی تخت افتاد،نامه روبازکرد وکوکم کنارش ایستاد وبادقت نامه رومیخوند
ازطرف جیمین:
میدونم خیلی اذیتتون کردم، منوببخشین میدونین من هیچوقت خوشحال نبودم اما وقتی کنارشما بودم فهمیدم خوشحال بودن یعنی چی ازتون متشکرم که بهم یاد دادین خوشحال باشم، ددیامن همتونو دوس دارم شایدمثل شما قوی نباشم ونتونم ازخودم مواظبت کنم امامیتونم فداکاری کنم من برمیگردم پیش پدرم شاید خیلی کتک بخورم حتی ممکنه بمیرم اما مهم نیست نمیخوام بخاطر من باهم دعواکنین مخصوصا ددی تهیونگ ،ددی حق باتوع من یه هرزم اماخودم انتخاب نکردم که اینطوری باشم پدرم ودوستاش این بلاروسرم آوردن ممکنه این نامه آخرین خاطره ازمن باشه لطفا نگهش دارین ازصمیم قلبم دوستون دارم
جیمین
تهیونگ لباشوگازگرفت تا صدای گریش خفه بشه، کوک محکم تهیونگ وبه دیوارکوبید
_میبینی چیکارکردی؟آره عوضی همش تقصیرتوع اگه بلایی سرش بیاد باهمین دستام میکشمت
قالبهایی که از شدت ناراحتی وگریه میلرزید گفت
×ولم کن ...من مست بودم نفهمیدم چی میگم
سیلی محکمی به صورتش زد
_مست بودی آره ؟لعنت بهت میدونی اگه برگرده پیش پدرش چه بلایی سرش میاد؟
حتی لازم نبود بگه چه بلایی سرش میاد اون پارک لیهون عوضی حتما کاری میکرد جیمین خودش به زندگیش خاتمه بده
محکم کوک وهل دادو ازخودش جداکرد، بدون اینکه چیز دیگه ای بگه باسرعت ازپله هاپایین رفت وتوراه اشکاشو پاک کرد
به افرادی که گوش به فرمانش صف بسته بودن نگاه کردو بالحن جدی گفت
×دنبال جیمین بگردین هرچی سریعترپیداش کنین فهمیدین؟بدون اون حق برگشتن ندارین یه سریاتونم نزدیک عمارت لیهونو بررسی کنن تاکید میکنم بدون جیمین حق برگشتن ندارین
"بله قربان
DU LIEST GERADE
Like the moon
Fanfictionفرسام/بیبی بوی/کیوت /مافیایی/درام /هپی اند جیمین کیتن 15سالست که بخاطر اتفاق توبچگیش بعضی اوقات توحالت لیتلش میره ،پدرش مافیایی بزرگ توسئوله وبرادرش نامجون باندمافیایی تو آلمان داره ،مادرش موقع زایمان جیمین مردواونا جیمین ومقصرمیدونن سرسخت ترین دشم...