پارت9

5.5K 636 69
                                    

باشنیدن سروصداهای زیادی که ازپایین میومد چشماشو بازکرد، کمی چشماشو مالیدو به عروسک چیمیش نگاه کرد
+صبح بخیرچیمی
عروسک ومحکم به خودش فشردوبالبخند ازجاش پایین اومد،بعدازشستن دست وصورتش لباس مناسب پوشیدو توآینه به خودش لبخندی زد
+ددیا اینجوری دوست دارن(خنده)
همینطورکه ازپله ها پایین میومد صداشدنو شنید
#نکنه میخوای بمیری آشغال به دردنخور گفتم یه لباس چرم گوشات مشکل داره
_هی حواست کجاست بلدنیستی تتو بزنی؟
×لعنت بهت حرومزاده موهام ومشکی کن کی بهت اجازه دادفرش کنی؟

آب دهنشوبه سختی قورت داد،حالا دقیقاپایین پله ها ایستاده بود، چراددیاش انقدرترسناک شده بودن
یونگی که دیگه از خنگ بودن خدمتکار کفری شده بود اسلحشو درآورد وروسر خدمتکار بخت برگشته نشونه گرفت
بنگگگگ
چشماش ازترس درشت شد ،به جنازه غرق خون زن خدمتکارنگاه کردکه هنوزچشماش بازبود
روی زانوهاش فروداومد وزدزیرگریه که ازصدای گریه هاش تهکوک ویونگی به طرفش برگشتن
لعنتی جیمین کی اومده بود پایین ؟
وقتی به خودشون اومدن فهمیدن جنازه خدمتکارباچشمای باز اونم غرق خون کف سالن پهن شده ،تازه دلیل گریه های جیمین وفهمیدن
اون کشته شدن اون زنو دیده!
تهیونگ وکوک خواستن سمتش برن وآرومش کنن ولی دست یونگی روی سینه هردواتشون قرارگرفت وبهشون این اجازه رو نداد
×هیونگ...
#خودم درستش میکنم شما فقط ساکت باشین
یونگی گفت وبه طرف جیمین حرکت کردوقتی اینجوری گریه میکرد مثل یه جوجه کوچولوی تنها میشد که انگارزیربارون خیس شده
#جوجه؟
از شنیدن صدای ددیش لحظه ای ترسیدوبهت زده به چهره یونگی نگاه کرد
خواست به جنازه اون زن اشاره کنه ولی درکمال تعجب جنازه ای اونجانبود، چون خدمتکارا زود جنازه روجمع کرده بودن، انقدر کارشونو تمیزانجام دادن که حتی یه لکه هم روی زمین نمونده بود
+هق...میتلسم
بهش حق میدادانقدربترسه آخه محض رضای خدا اون بچه ی دل نازک شاهدیه قتل بوده ،درسته توعمارت پدرش همش کشت وکشتاربود ولی جیمین انتظارنداشت ددیاش توجایی که خودشم هست این کاروبکنن شاید چون زیادی بی نقص میدیدشون
#بیا بغلم دیگه به چیزی فکرنکن باشه مافقط داشتیم بازی میکردیم
خودشوجلوکشیدو میون دستای یونگی حصارشد
+پس چرا اونجا خون بود؟
_اون رنگ بود بیبی
بادادکوک یکم اون طرف تر نیم نگاهی بهش انداخت،بایدبه ددیاش اعتمادمیکردهرچی نباشه اوناتنهاکسایی بودن که دوسش داشتن وبهش محبت میکردن
دستشولای موهای طلاییش بردواون ابریشمای خالص ونوازش کرد
#بریم بهت صبحونه بدم؟
باسرتاییدکردوازآغوش گرم یونگی بیرون اومد،یونگی انقدرمحو جیمین شده بودکه حتی متوجه نشد جیمین اسلحرو ازپشت کمرش برداشته
به خیال اینکه جیمین داره پشت سرش حرکت میکنه سمت آشپزخونه حرکت کرد
#ته ،کوک زودبیاین یه چیزی کوفت کنیم
وقتی یونگی صدایی ازشون نشنید چندقدم عقب گردکردو باچشمای کشیدش نگاهشون کرد، چرا انقدررنگ پریده به نظرمیرسیدن؟اصلا داشتن به کجا نگاه میکردن؟
یونگی سرشو برگردوندو خیلی سریع عامل وحشت برادراشو پیداکرد اونم چی؟موچی با اسلحه پر

+ددیاچلا قایم شدین؟
#ببین اونو بزارش زمین خب به حرفم گوش کن
سعی میکرد آروم نزدیکش بشه وتاحدامکان هیجان زدش نکنه ،فلک اون بچه کی وقت کرداسلحرو ازپشت کمربند یونگی کش بره؟
×بیبی اون تفنگ واقعیه یواش بذارش زمین
شصتشو که حسابی مکیدازدهنش بیرون آوردتا حرف بزنه
+این واقعیه؟
این بارکوک ازپشت مبل به حرف اومد
_آره آره واقعیه آفرین بیبی بوی خوب بذارش زمین
+نمیخوام دوست دالم باهاش بازی تونم
(قیافشون تواون لحظه )
چیم👶
کوک😬
ته😱
یونگی🤦‍♂️
×حالا چیکارکنیم هیونگ؟
یونگی دستی به موهای مشکیش کشید
#دودیقه خفه خون بگیرین ببینم چیکار میکنم
+ددی میخوام بهت شلیک تونم (لبخند)
کوک باهرسرعتی بود خودشو به جیمین رسوندو روش افتاد درهمون حالت اسلحروازدستش گرفت
#هوفف نزدیک بودخودتو به کشتن بدی کله هویجی
×انقدراسکوله
کوک ازروی جیمین بلندشدو اخم کرد، با اخمش جیمین به کاربدش پی بردولی این کافی نبود
_دستتوبیارجلو
+ددی
×بهتره به حرفش گوش کنی بیبی بوی
آروم انگشتای کیوتشو از زیرهودی بیرون آورد که باعث خنده هرسه تا شون شد ،هیچکدومشون ازاسترسی که مثل خوره به جون جیمین افتاده بودخبرنداشتن
_کف دستاتوبیارجلو
+دست چیمی کف نداره
_دروغ؟!
+خب آخه چیمی دردش میاد بعدش گریه میتونه نمیشه این دفعه چیمی وببخشین؟
انگارباتیرقلبی قلبی بهشون شلیک میکردن چون ازشدت کیوتی جیمین نزدیک رودخون بالا بیارن
#اینبارمیبخشیمت ولی دیگه تکرارنشه باشه؟ممکن بود به خودت آسیب بزنی جوجه
+ببخشید ددیا دیگه تکرارنمیسه
کوک گازی ازلپای خوردنی وشیرین موچیش گرفت وبلندش کردتا بهش غذا بده

_تهیونگ فقط یه قاشق شیرخشک بریز احمق ابله
تهیونگ ادای کوک ودرآوردو بعدازبستن درپستونک محکم تکونش داد
بعدازاینکه ازملایم بودن مایع درون پستونک مطمئن شداونو دست کوک داد تا به خورد جیمین بده
کوک قاشق وازدست جیمین گرفت درپستونک وجایگزینش کرد یه جورایی به خودش افتخارمیکرد همچین چیزایی خریده چون واقعا به کارش میان
جیمین باکیوتی تمام به پستونک مک میزدو توهمون حالت به چشمای کوک خیره شده بود
×وای خدا قلبم رفت
#به خدمتکارا میگم براش مخلوط شیرومیوه درست کنن تا هروقت لیتل شد بخورتش
_فکرخوبیه هیونگ
تهیونگ بانیشخند صندلیشو نزدیک کوک برد بدنبود یکم عصابشو شخمی میکرد نه؟
×چقدرمادربودن بهت میاد (خنده)
_من با این عضلات وتتو، مادر؟ریلی؟
×اوما میشه به منم شیربدی؟
تهیونگ بالاخره موفق شد با عصاب کوک بازی کنه ولی همینکه خواست پاشورو دیکش فرودبیاره دربازشد وتوچهارچوب درکسی نبود جز؟
÷ورلد وایدهندسام برگشته


پارت9
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙

Like the moonOù les histoires vivent. Découvrez maintenant