پارت18

4.9K 552 187
                                    

×دکترحالش چطوره؟
مردمسن سرشو به دوطرف تکون داد
"خیلی تعریفی نداره من نمیدونم ایشون چقدر میتونن دووم بیارن اما خون زیادی ازدست دادن، درثانی گلوله باعث مسدود شدن رگ های گردن شده راستش متاسفم که اینو میگم ولی فک نکنم بتونن جون سالم به درببرن
کوک پشت به دیوار روی زمین سرخوردو سرشو بین دستاش گرفت
_هیونگ
قطره اشکی ازچشمای تهیونگ پایین ریخت، بادندونای چفت شده به جسم بی حرکت یونگی هیونگ عزیزش نگاه کرد هنوز آخرین جمله ای که معنی مرگو برای هردوتاشون داشت توذهنش اکو میشد
×چطوری میتونم آروم باشم نمیبینی اون عوضی چی به روزه هیونگ آورده
_ته ما سه تا ازپایگاهاشو پودرکردیم اون میخواست ازمون انتقام بگیره
باصدای بوق ممتد دستگاه هردوتا دستپاچه به هیونگشون نگاه کردن
دکترلعنتی گفت و چندتا چیز به سرم یونگی تزریق کرد،
ولی اون دستگاه لعنتی هنوز حالت سقوط داشت
کوک ترسیده یه نگاه به دکتر یه نگاه به هیونگش انداخت وباناباوری به هیونگش نگاه کرد
_نه نه نه نه یونگی هیونگ این کارو باما نکن خواهش میکنم
دربازشد چندتا پرستار باعجله دستگاه شوک وکنار تخت یونگی گذاشتن
دکتر دستگاه شوک وگرفت وروی سینه یونگی گذاشت
"شوک
بدن قفسه سینه یونگی باشدت دستگاه بالا اومد اما هیچ تغییری ایجادنشد
تهیونگ آب دهنشو ترسیده قورت دادو به دست کوکی که اشک میریخت چنگ زد
"شوک چهارم
شوک چهارم انجام شد، ولی اون دستگاه یه خط صاف ونشون میداد
دکتر ماسکشو درآوردو غمگین عینکشو ازروی چشماش برداشت نگاهی به دوبرادر که گوشه در خشکشون زده بود انداخت وبا تاسف سرشو به دوطرف تکون داد
"خیلی ...متاسفم ایشون....ایشون فوت شدن
تهیونگ بدون اینکه کنترلی روی بدنش داشته باشه روی زانوهاش فرود اومد، همونطورکه به بدن سردو گچی هیونگش نگاه میکرد اشک میریخت
کوک بابدن لرزون کنار تخت ایستاد با اکراه دست لرزونشو روی گردن یونگی گذاشت تا نبضشوبگیره، وقتی کوچیک ترین حرکتی زیر انگشتاش حس نکرد باصدای بلند شروع کرد به گریه کردن
_هیونگگگگگگگ....هق...نههه...بلندشو
×یونگی هیونگ‌ ...هق...پاشو این اصلا شوخی...هق...خوبی نیست
محکم شروع کرد به تکون دادن هیونگ ازدست رفتش دردی که توی قلبشو احساس میکردن با هیچ دردی قابل مقایسه نبود، همین الان اونا تنها ناجی وتکیه گاهشونو برای همیشه ازدست دادن کسی که بعد پدرومادرشون هم جای پدرشون بود هم مادر
چندپرستار دیگه وارد اتاق شدن وبا احترام پارچه سفید رنگ وتاروی صورتش کشیدن
تهیونگ خواست جلوشونو بگیره اما کوک مانعش شد
×ولم...هق...کن کوک
سرشو به دوطرف تکون داد
_دیگه تموم شد ته ما ازدستش دادیم...هق...هیونگ رفته
دوباره گریش شوت گرفت و کنار پای کوک زانوزد
×اون...هق...حقش این نبود
_هق...هیچوقت حتی یه لحظه ام فکرنکردم که اون حرفا ممکنه حرفای...هق...آخرش باشه
مشتشو روی سرامیک کوبید
×اون قول داد...هق...اون قول داد تنهامون نمیزاره کوک اون ...هق...بهمون قول داد
با به یاد آوردن خاطرات مشترکشون هردو سرشونو پایین انداختن وهق هق کردن
فلش بک 20سال پیش:

Like the moonOnde histórias criam vida. Descubra agora