Intro: Boy Meets Evil

99 21 31
                                    

امروز پسری به نام لی جنو شیطان را با چشم‌های خودش دید.
معصومیت بدن کوچکش را ترک کرد.
او چیزهایی را دید که کودکان حتی نباید درباره‌اش فکر کنند.
او حقیقتی وحشتناک را درباره زندگی دید.

او مرگ را دید.




--- قسمت اول ---

جنو بیدار شد. بوی قهوه از آشپزخونه به اتاقش سفر کرد و بهش یادآوری کرد امروز چه روزی بود. پسربچه از تختش پایین پرید و با سرعت خیلی زیاد به آشپزخونه رفت. دید که مادرش روی صندلی داخل آشپزخونه نشسته. پسر بچه فریاد زد "مامانی!" در حالی که بازوهاشو کش می‌آورد. "صبح بخیر جنو" مادرش جواب داد و جنو رو بلند کرد و روی پاهاش گذاشت.

روز، خیلی عادی شروع شد. جنو، مادرش و برادرش تیونگ، صبحانه خوردن، تلوزیون نگاه کردن و چند دقیقه‌ای هم با هم بازی کردن. اون روز فقط یه صبح شنبه‌‌ بود، به غیر از این حقیقت کوچیک که تولد هفت سالگی جنو بود.

زنگ در به صدا دراومد، به این اشاره می‌کرد که چند نفر به خونه جنو اومدن. صدا توجه جنو رو جلب کرد و لبخندی روی صورتش شکل گرفت چون اون می‌دونست "چند نفر" کیا بودن.

"رنجون! دونگهیوک!" هپی ویروس وقتی در خونه رو باز کرد دوست‌هاشو به آغوش گرفت. خیلی طول نکشید که پسربچه‌ها از اتاق نشیمن غیب بشن.

تیونگ یازده ساله آه کشید. اون امروز قرار نبود ذره‌ای سکوت و آرامش داشته باشه، نه وقتی که جنو بهترین دوست‌هاشو دعوت کرده بود. هرچند تیونگ دوست‌های کوچولوی جنو رو دوست داشت، اون برای بچه‌ها شبیه یه برادر بزرگتر بود، اما بچه‌ها استعداد اینو داشتن که خیلی پرسروصدا باشن، مخصوصا دونگهیوک.

اما مشکلی نبود. تیونگ قلب مهربونی داشت پس مشکلی نبود.

بعد از نوشیدن یه فنجون قهوه، مادرهای دونگهیوک و رنجون رفتن و فرصت خوبی برای روشن کردن شمع‌های روی کیک دادن.

"تولدت مبارک، تولدت مبارک، جنوی عزیز تولدت مبارک، تولدت مبارک!" جنو تونست هر هفت تا شمع رو با یه نفس فوت کنه.

"یه آرزو کن." اون هم آرزو کرد.

من، لی جنو، آرزو می‌کنم که یه روزی توی آینده یه نفرو پیدا کنم که بتونه عاشقم باشه، درست مثل مامان و بابا که عاشق همدیگه بودن؛ اما با یه پایان خوش.

"چی آرزو کردی؟" دونگهیوک پرسید.

"یه رازه." جنو لبخد دندون‌نمایی زد و باعث شد دونگهیوک لبش رو آویزون کنه. بعد از فوت کردن شمع‌ها جنو رفت تا کادوها رو باز کنه، چند تا اسباب‌بازی و یه توپ فوتبال کادو گرفته بود. کادوی مورد علاقه‌ش اونی بود که مادرش و تیونگ بهش داده بودن؛ یه گردنبند که طلسم‌هایی ازش آویزون بودن. جنو عاشق لوازمی مثل گردنبند و دستنبد بود، که همین دلیلی شد برای اینکه شیفته همچین گردنبند ساده‌ای بشه.

Snowflake | nominWhere stories live. Discover now