Stone Heart

40 11 12
                                    


قلب اون از سنگ ساخته شده بود،

و تنها یه نفر می‌تونست خوبش کنه؛

اما حالا اون یه نفر رفته.

--- قسمت بیست و یک ---

پاهاش ضعیف بود، بازوهاش بی‌حس بودن، بدنش نزدیک بود از حال بره. جیسونگ تنها کسی بود که زیر بغلشو گرفته بود و کمکش می‌کرد با گروه شیش نفره توی جنگل حرکت کنه. پسرها میریانگو ترک کرده بودن و حالا نزدیک به یانگسان - نزدیک ورودی قلعه بوسان - بودن.

حقیقتا جنو دیگه اهمیت نمی‌داد، براش مهم نبود اشک‌هاش سرازیر شدن. چند ساعتی می‌شد که دیگه براش اهمیت نداشت. اگر بخوایم دقیق‌تر بگیم، جنو برای سه ساعت و سی و شش دقیقه داشت گریه می‌کرد.

خجالت نمی‌کشید. هرچند شدیدا احساس ضعیف بودن می‌کرد.

متنفر بود از اینکه همچین حسی داره، مخصوصا جلوی دوست‌هاش.

- "می‌خوای بیای این بالا؟"

"حتما!"

- "یه روز چیزایی که نوشتیو برام می‌خونی؟"

"اگه منو بگیری، همه چیو برات می‌خونم!"

- "جنو، حالت خوبه؟"

"داستاتش طولانیه."

"بهم بگو، من گوش می‌دم."

- "چرا این چیز داره صورتمو لیس می‌زنه؟!"

"یه پاپیه!"

- "وقتی مردم، دلم می‌خواد ستاره بشم."

"نه، آرزو نکن یه ستاره بشی."

"به خاطر همینه که باید توی زندگی بعدیت یه درخت بشی، نه یه ستاره تنها که توی آسمون شناوره و بشریت هنوز کشفش نکرده."

- "ت-تو؟"

"چرا کمکم کردی؟"

- "جمین، اسمم جمینه."

"خب، خوشوقتم جمین. منم جنوام."*

جنو واقعا نمی‌تونست به خودش کمکی بکنه. جمین یه غریبه بود، با این وجود بازم همه چیزش بود. جمین آدمی بود که جنو رو ذهنی زنده نگه می‌داشت. شاید همه چیز خیلی سریع پیش رفته بود اما جنو اهمیت نمی‌داد.

جنو به جمین نیاز داشت، این چیزی بود که اهمیت داشت.

شاید اونا توی سرنوشت هم نبودن. شاید دیدن همدیگه فقط یه تصادف بوده.

اما بازم این اهمیت نداشت ... اونا واقعا بهم متصل بودن.

جنو خیلی واضح اولین باری که چشم‌هاش توی چشم‌های جمین قفل شدو به یاد می‌آورد. چشم‌های عمیق پسر کوچیکتر توی روحش رخنه کرده بود، زیرکانه اما خطرناک به قلب سنگی جنو خزیده بود.

جنو خیلی واضح اولین باری که صورت جمینو دید به یاد می‌آورد. پسر کوچیکتر خیلی آروم کنار پنجره‌ای که توی اتاق آبی رنگ بود نشسته بود. اجزای صورتش که با ظرافت تمام ساخته شده بودن جنو رو می‌ترسوند. می‌ترسید که با یه تلنگر ساده بشکنه.

اون خیلی واضح اولین باری که همو لمس کردن به یاد می‌آورد. بازوی جمین خونریزی داشت و جنو داشت پانسمانش می‌کرد. پوستش از اون برخورد آتیش گرفت و خودشو مجبور کرد فاصله‌شو با پسر حفظ کنه.

خیلی واضح اولین باری که همو بغل کردن به یاد می‌آورد. توی همون اتاق آبی رنگ بودن، رعد و برق زد، جنو به گریه افتاد و جمین بغلش کرد.

و آخرین باری که با هم بودن، توی خونه درختی بود. شب پیش هم خوابیدن و وقتی صبح بیدار شدن، جنو احساس می‌کرد بهترین روزشو قراره بگذرونه. هیچوقت به ذهنش خطور نمی‌کرد که همون روزی که با شادی شروع شد، به جدا شدنشون از هم ختم بشه.

جنو جوری همه این‌هارو به یاد می‌آورد انگار که داشت دوباره همه‌شونو تجربه می‌کرد. وقتی به هر خاطره‌ای که با هم داشتن فکر می‌کرد، اشک‌هاش دوباره می‌جوشیدن.

چجوری قرار بود زندگی کنه اگر حسی که داشت اینجوری بود؟

جوابش راحت بود، جنو به جمین اعتماد کرده بود.










_____________________

*نمی‌دونم چرا نویسنده اصرار داره همچین یادآوری سختیو بنویسه😂

آیدی نویسنده: triviajisung

اوقات خوبی داشته باشین.💚

Snowflake | nominWhere stories live. Discover now