فصل جدیدی برای جنو شروع شده بود.
یک آغاز جدید.یک واقعیت جدید که در آن بچگی هیچ چیز نبود،
که جنو بزرگ شد و یاد گرفت دنیا چقدر
به هم ریخته بود.--- قسمت سوم ---
وقتی ماشین یکهو ایستاد، جنو تندتر کوبیدن قلبشو احساس کرد. این اصلا شبیه زمین بازی نبود، یه ساختمون بزرگ سفید بود. توی چشمهای جنو اون ساختمون خیلی خیلی ترسناک بود.
"ا-این همون مکان باحالیه که دربارهش حرف میزدی ب-بابا؟" مارک با لکنت گفت. حالت چهره پدرش اونو میترسوند. آقای لی ساکت موند و چیزی نگفت.
چهار پسربچه با بیقراری از ماشین بیرون کشیده شدن. هیچکدومشون هیچ ایدهای نداشتن چه اتفاقی داره میوفته.
"بابا، چه اتفاقی داره میوفته؟" زمانی که جلوی ساختمان سفید ایستاده بودن، مارک پرسید؛ اما هیچکدوم جوابی بهش ندادن. پدرش چیزیو زمزمه کرد و باعث شد در مخفیای توی ساختمان سفید باز بشه. خانم لی با عجله چهار پسرو داخل ساختمون برد.
وقتی وارد شدن چشمهای جنو از تعجب گرد شد. یه تلوزیون بزرگ روی دیوار نصب شده بود، یه میز به همراه عسلیهاش هم جلوش بود. سمت راست صفحه بزرگ تلوزیون، یه راهپله بود که به طبقه پایین میرفت.
وقتی هر چهار نفر اتاقو بررسی کردن، خانم لی صحبت کرد: "گوش کن مارک، من و بابا یه سری کار داریم که باید انجامشون بدیم. باید الان بریم اما تا چند روز آینده برمیگردیم."
مارک به مادرش نگاه کرد. "اما کی از ما مراقب میکنه؟" پرسید. خانم لی به صفحه بزرگ روبهروشون اشاره کرد. "هروقت چیزی نیاز داشتین فقط به کامپیوتر بگین. اون بهتون میگه چیکار کنین." مادرش با اطمینان گفت."اما-" مارک گفت اما حرفش توسط پدرش نصفه موند: "ما باید بریم. الان." خانم لی سرشو تکون داد و خیلی زود خانم و آقای لی از در خارج شدن و چهار پسرو تنها گذاشتن.
اما پدر و مادر مارک هیچوقت برنگشتن و پسربچهها درحالی که توی ساختمان زندانی بودن، بزرگ شدن.ماه اولی که اونجا بودن، یاد گرفتن چجوری زندگی کنن. خیلی آسون بود، طبقه پایین یه آشپزخونه، یه انبار، دستشوییها، اتاقخوابها و یه اتاق قفل شده بود که اونا نمیتونستن بازش کنن. اگر نمیدونستن چجوری غذا درست کنن از کامپیوتر میپرسیدن، اگر هم حوصلهشون سر میرفت به کامپیوتر میگفتن تا یه برنامه کودک پخش کنه. نگران خانواده مارک نبودن چون هنوز بچه بودن و روزشماری کردن بلد نبودن.
با گذشت دو سال بچهها بزرگتر شدن. مارک هنوز باور داشت خانوادهش یه روزی برمیگردن؛ از طرف دیگه جنو فکر میکرد چرنده، اون خیلی خوب میدونست خانواده مارک قرار نیست برگردن. اینجا بود که تصمیم گرفت از ساختمان فرار کنه، اما موفق نشد.

YOU ARE READING
Snowflake | nomin
Fanfiction"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...