به خواب برو ماه کوچکم
وقتش رسیده که این دنیا را ترک کنی.--- قسمت بیست و پنجم ---
وقتی دیگه نفسی برای جنو باقی نبوده بود، از بوسه کنار کشید؛ اما بلافاصله پشیمون شد. بدون اون حس دلانگیزِ بوسیدن کسی که دوستش داشت، حالا حس خالی بودن میکرد.
"حالا میدونی؟"
جمین با کف دست جنو بازی کرد. "حالا میدونی که اون فردو دوست داری یا نه؟"
جنو به آبی که از زیر درخت میگذشت نگاه کرد.
"میدونم." جنو گفت.
سکوتی بینشون شکل گرفت اما زیاد دوام نیاورد.
"جمین، ممنون که برگشتی."
"من به خاطر تو برگشتم، از خودت تشکر کن."
"بازم تصمیم تو بود!"
"میدونم، ولی هنوزم تو دلیل این تصمیمم بودی ... دوستت دارم جنو."
آیا رابطهشون داشت خیلی زود پیش میرفت؟ شاید. ولی اونا بالاخره خوشحال بودن و هیچ چیز نمیتونست این خوشحالی رو خراب کنه.
▪--------------▪
"بچهها! بلوبریو ندیدین؟" چنلو با صورتی پر از نگرانی گفت.
"مگه با خودت نبود؟" دونگهیوک بعد از اینکه به کمک مارک وسایلشونو جمع کردند، گفت.
"بود، ولی یه صدای بلند ترسوندش و رفت. فکر کردم اومد اینجا پیش شما ولی اینجام نیستش ..." چنلو با بغض گفت. اگر یکم دیگه حرف میزد، قطعا گریهش میگرفت.
جیسونگ سمتش دوید و بغلش کرد. " هرجا باشه من مطمئنم برمیگرده، نگران نباش چنلو."
چنلو نفس عمیقی کشید: "من فقط نگرانم اتفاقی براش اف-"
صدای نهچندان خوشایند و بلندی حرف چنلو رو قطع کرد. انگار زمان برای همه ایستاده بود.
صدای تفنگ بود. صدای بلند تفنگ بود.
جمین دست جنو رو محکم توی دستش گرفت و همونجا میخکوب شدند. نه فقط جمین و جنو بلکه هر هفت نفرشون. همگی اونجا ایستاده بودند و منتظر یه اتفاق بد بودند. و چیزی که میخواستند گرفتند، وحشتناکترین صدایی که میتونستند بشنوند مهمون گوشهاشون شد.
صدای آدمکشها.
مارک فریاد کشید: "بدوید! زود باشین!"
جنو و جمین با فریاد مارک شروع به دویدن کردند. دستهاشونو توی هم پیچیده بودند، کنار هم میدویدند، ترس توی چشمهاشون زبونه زده بود، آدرنالین سرتاسر بدنشونو فرا گرفته بود و مجبورشون میکرد با تمام توان از اون صدای هراسانگیز دور بشند. رنجون چنلو و جیسونگ رو دنبال خودش کشید. دونگهیوک نمیتونست از جاش جم بخوره. ترس به بدنش چیره شده بود، اشک تمام صورتشو خیس کرده بود، میخواست بدوه اما یه چیز اونو به زمین میخکوب کرده بود و این باعث میشد هرلحظه بیشتر صدای فریاد آدمکشهایی که داشتند نزدیک میشدند رو بشنوه.
مارک به موقع ظاهر شد و با یه حرکت دستشو دور مچ پسر کوچیکتر حلقه کرد و بالاخره از زمین کندش، دونگهیوک پشت سر مارک و مارک پشت سر بقیه میدوید.
جمین بیشتر از این نمیتونست بدوه و جنو متوجه شده بود.
"زود باش جمین! تقریبا رسیدیم!"
"اصلا کجا داریم میریم؟" جمین با نفسنفس گفت.
جنو ساکت موند. خودشم نمیدونست دارند کجا میرند. فقط داشتند تلاش میکردند به یه جای امن برسند.
"جنو به راهت ادامه بده! جلوتر یه غار هست!" رنجون از پشت جمعیت فریاد کشید.
"باشه!" جنو لبخند زد و دستشو دور بازوی جمین حلقه کرد و کمکش کرد سریعتر بدوه. "تقریبا رسیدیم!"
پسرا نمیدونستند رنجون از کجا میدونست، اما حدود صد متر جلوتر واقعا یه غار بود. جنو سرعتشو بیشتر کرد و جمین رو هم دنبال خودش کشید.
همزمان با رسیدنشون نور خورشید مثل سندی برای موفقیتشون، روی صورتهاشون تابید. جمین از فرط خستگی روی چمن افتاد و با رسیدن رنجون و جیسونگ و چنلو اونها هم بهش ملحق شدند.
"ازشون فرار کردیم؟" جیسونگ بین نفسنفس زدن گفت.
"فکر کنم شدیم." جنو جواب داد.
رنجون ناگهان از جا پرید و تقریبا فریاد کشید: "مارک و دونگهیوک کجان؟!"
"اینجاییم!" صدایی از پشت سرشون جواب داد. همگی برگشتند و دیدند مارک در حالی دونگهیوکو کول کرده بود داره بهشون نزدیک میشه.
جنو نفسشو بیرون فوت کرد. رو به رنجون پرسید: "حالا کجا قراره بریم؟"
رنجون گفت: "باید بریم پناهگاه میریناگ، اون نزدیکترین پناهگاه و بهترین جاست. تازه قراره به زودی دوباره برف بباره."
"پس بلوبری چی؟ اون هنوز یه جایی اون بی-"
بنگ!!
یه گلوله هدفشو پیدا کرده بود ... یه بدن روی زمین افتاد. جنو فریاد کشید. همه چیز آهسته حرکت میکرد.
"چنلو!!"
تفنگشو بیرون کشید.
بنگ!!
برای اولین بار به یه نفر شلیک کرد. گلوله درست وسط سر مرد قرار گرفت.
"چنلو!! نه!"
وقتی فهمید چی کار کرده، چشمهاش گردتر از هر گردی شد.
"جنو! بدو!"
اون یه نفرو کشته بود.
_____________________
آیدی نویسنده: @triviajisung
بعد از مدت طولانی سلام💚
متاسفم که مدت طولانیای این داستان
آپ نشد؛
درگیر کنکور بودم و اینکه چندان استقبالی
ازش نشد هم بیتاثیر نبود؛
اما بالاخره این داستان اینجاست
و قراره اتفاقهای شکه کنندهای
رخ بده((:
لطفا همراهیش کنید عزیزای من💚اوقات خوبی داشته باشین°~°♡
YOU ARE READING
Snowflake | nomin
Fanfiction"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...