Cipher

52 13 8
                                    

Cipher

/ˈsaɪfər/

  (اسم)

به صورت رمزی نوشتن یا حرف زدن، کد.

درباره آنها، پنهان کردن احساساتشان از یکدیگر بود،
نه کدگذاری کردن.




--- قسمت یازدهم ---

وقتی جنو بیدارشد، جمین رفته بود. دیگه داخل آغوش گرمی که شب گذشته آرومش کرده بود خواب نبود، روی رخت‌خواب و پتویی که دورش پیچیده بود دراز کشیده بود. با این فکر که وقتی خواب بوده یه نفر ازش مراقبت کرده، لبخند زد.

بازوهاشو کشید و درحالی که خمیازه می‌کشید، پشت گردنشو خاروند و ایستاد. از اتاق‌خواب بیرون رفت و سمت جایی که پسر ریز نقش نشسته بود حرکت کرد. لبخند زد، یه چیزی درباره جمین خوشحالش می‌کرد. نمی‌دونست چرا، چون اون پسر عملا یه غریبه به حساب می‌اومد. شاید به خاطر این بود که به تمام نگرانی‌هاش گوش کرده بود، یا به دلیل تصویری بود که چشم‌های نافذش توی ذهنش داشتن.

جمین هنون کسی بود که جنو منتظرش بوده؟ یه دوست دیگه؟ دوستی که دونگهیوک، مارک و رنجون نبود. یه دوست صمیمی؟ جنو امیدوار بود اون پسر ادم خاصی توی زندگیش باشه.

▪--------------▪

"این جونگ‌کوکه." تیونگ مردی که روبه‌روشون ایستاده بودو معرفی کرد. یه ذره از تیونگ قدبلندتر بود، از سر تا پاش لباس‌های مشکی پوشیده بود، خیلی بهش اومده بودن، موهاش مشکی بودن و به یه سمت حالت داده شده بودن. صورت بدون احساس و چشم‌های غیرقابل خوندی داشت. جنو با نگاه کردن به مرد جوون به این فکر کرد که چقدر جذابه.

"اون بهترین مربی اینجاست و قراره قبل از اینکه برین بیرون، خیلی سریع یه سری آموزش‌ها بهتون بده." تیونگ گفت و سمت نیمکت چوبی‌ای که اونجا بود حرکت کرد. حالا میدون در اختیار جونگ‌کوک بود.

"ببینیم شما بچه‌ها با تفنگ چیکار می‌تونین بکنین."

جنو اعتماد به نفس داشت. تفنگ داخل دستش چیز عادی‌‌ای بود؛ بهش عادت داشت. شلیک کردن، مبارزه کردن و آموزش دیدن تنها چیزی بود که جنو توی این چند سال انجام داده بود، پس این فرصتی بود که خودشو نشون بده. چهار تا هدف بود و جنو، رنجون، مارک و جیسونگ اولین کسایی بودن که شلیک می‌کردن.

جنو تفنگو با یه دست بالا برد. هدف گرفت و گلوله رو به نحو احسنی درست وسط نقطه قرمز شلیک کرد. پوزخندی زد و دوباره شلیک کرد، درست به نقطه قرمز برخورد کرد.

خیلی آسون بود.

پسرها جاهاشونو عوض کر ن و حالا نوبت چنلو، دونگهیوک و جمین بود که شلیک کنن. چنلو به راحتی شلیک کرد چون این کاری بود چندین بار تا حالا انجامش داده بود. دونگهیوک همیشه با کار کردن با تفنگ مشکل داشت، به خاطر همین جونگ‌کوک کمکش کرد.

اما اینا چیزی نبودن که جنو داشت بهشون نگاه می‌کرد. داشت به پسر موقهوه‌ای که سر جاش ایستاده بود نگاه می‌کرد. به تفنگ خیره شده بود و لب‌هاشو آویزون کرده بود. جنو نخودی خندید و سمتش حرکت کرد.

"کمک می‌خوای؟" با لبخند روی لبش پرسید. دست‌هاشو داخل جیب شلوارش کرد و به صورت هنگ کرده جمین نگاه کرد. جمین چینی به بینیش داد" نه، خودم بلدم." تفنگو بالا برد و آماده شلیک کردن شد.

"اشتباه نگهش داشتی." جنو خندید و جمین با خجالت تفنگشو پایین آورد. جنو سرشو تکون داد و پشت جمین قرار گرفت. دستشو روی دست پسر کوچیکتر گذاشت و تا ارتفاعی که برای تیراندازی مناسب بود بالا آوردش. سینه‌ش به کمر جمین چسبیده بود و باعث شد پسر کوچیکتر بلرزه.

ضربان قلب جمین، برخلاف میلش، بالا رفت. جنو مرموز بود، کسی بود که همیشه جمینو برای کشف کردنش مشتاق می‌کرد. پسر کوچیکتر قبلا هم این احساسو با یه نفر دیگه تجربه کرده بود. می‌دونست چرا اینجوریه و خودشو برای انجام دادن این کار لعنت می‌کرد.

چه کاری؟

دوباره عاشق شدن.

اون پوزیشن برای جنو معنی خاصی نداشت. وقتی به عشق می‌رسید، جنو فقط بچه‌ای بود که چیزی از نشونه‌هاش نمی‌دونست، درواقع هیچی ازش نمی‌دونست. نمی‌دونست کاری که داره می‌کنه پسر کوچیکترو دیوونه می‌کنه.

"چشم چپتو ببند و هدف بگیر." جنو گفت. جمین بدون توجه به توفانی که به آرومی اما قوی داخلش جریان داشت، کاری که پسر بزرگتر گفته بودو انجام داد. وقتی جمین هدفشو پیدا کرد، جنو حلقه دست‌هاشو از دورش باز کرد.

"حالا شلیک کن."

▪--------------▪

"بهم قول بده سریع برمی‌گردی."

جنو لبخند زد: "قول می‌دم." زمزمه کرد و از برادرش جدا شد. برای آخرین بار به هم نگاه کردن، در ورودی بسته شد و تیونگ پشتش ناپدید شد. اونموقع بود که چیزی داخل گوش جنو زنگ خورد.

"وقتی از دیوارا عبور کردیم، می‌تونی راه خودتو بری."

جمین قرار بود بره. جمله‌ای که جنو دیروز خودش گفته بود باعث شد ناامید بشه. جمین نمی‌تونست جایی بره، اونا قرار بود بهترین دوستای هم باشن. می‌تونست احساسش کنه، جنو می‌تونست احساسش کنه و مطمئن بود جمین هم احساسش کرده. اونا یه رابطه خاصی داشتن و این رابطه زمانی که برای اولین بار نگاهشون به همدیگه خورده بود به وجود اومده بود.

مارک نقشه دیجیتالی که نامجون بهش داده بودو فعال کرد. همه دور هم جمع شدن و به راهی که در پیش داشتن نگاه کردن؛ یا همه غیر از دو نفر دور هم جمع شدن، چون هر دو نفر داشتن به یه جمله فکر می‌کردن.

جنو به جمین که چند متر اون‌طرف‌ترش ایستاده بود نگاه کرد و در کمال تعجب با نگاه خیره پسر کوچیکتر مواجه شد که داشت سوال جنو رو می‌پرسید.

"من دارم میرم؟"

"داری میری؟








____________________

آیدی نویسنده: triviajisung

اوقات خوبی داشته باشین‌.💚

Snowflake | nominWo Geschichten leben. Entdecke jetzt