عشق اول جنو کاملا توسط خودش ناشناخته بود.او تا قبل از آن هیچوقت عاشق نشده بود.
این دلیلی بود که چرا هیچوقت متوجه نشد عشق اولش چه کسی بود.هیچوقت متوجه نشد چقدر عاشق بود.
تا اینکه یک نیمه شب، یک نفر بالای درخت او را بوسید.
--- قسمت ششم ---
کبریتی که آتیشو روشن کرد، تبدیل به خاکستر شد و به باد رفت. جنو یه تیکه چوب دیگه داخل شعلههای بزرگ آتیش انداخت و باعث شد جرقههای کوچیکی بزنه و شعلهها بزرگتر بشن. دود خاکستری و گرم با نسیم سرد میرقصید و تاریکی از بالا به تماشای اونها نشسته بود. شب آرامشبخش آپریل دل پسرها رو قلقلک میداد؛ هیچکدومشون زیبایی آتیشو تا به امروز به یاد نمیآوردن.
تمام روز راه رفته بودن اما زمانی که تاریکی آسمونو پوشوند، محبور شدن یه سرپناه پیدا کنن. جیسونگ و چنلو یه کمپ چوبیو همون اطراف میشناختن وهمونو برای مقصد اون شبشون انتخاب کردن. دونگهیوک گفت آتیش روشن کنن و اونها هم همین کارو کردن.
روی دو تا تیکه تنه بزرگ درخت، روبهروی آتیشی که درست کرده بودن نشسته بودن. رنگهای روشن آتیش میرقصیدن و جلوی چشمهاشون ناپدید میشدن. میدیدن که چجوری هر بار شعلهها زبونه میکشن و هیس میکنن؛ با تب و تاب سمتشون میخزن و ناامیدانه سعی در گرفتن سایههاشون دارن. سایه نارنجیای صورت هرکدومو پوشونده بود، و چقدر زیبا بود.
"این منو یاد روزی که همو دیدیم میاندازه." چنلو آروم گفت. سرشو به دستهاش تکیه داده بود و نگاه گرمی به جیسونگ داد. پسر کوچیکتر قرمز شد و با لبخند خجالتزدهای روشو برگردوند.
"شماها چجوری همو دیدین؟" رنجون پرسید. جنو با نگاه منتظری به چنلو نگاه کرد. اون داستان آشناییشونو چند ساعت پیش از جیسونگ شنیده بود اما خوشحال میشد اگر یه بار دیگه بهش گوش کنه.
"تقریبا سه سال بعد از اولین برف برای اولین بار همدیگه رو دیدیم. من تازه هشت سالم شده بود. اونموقع یه گروه از آدمای بزرگ ازم مراقب میکردن، بابام یکیشون بود. توی یه پناهگاه زندگی میکردیم، یکی مثل همین، نزدیک یه دریاچه. بابام با چند نفر دیگه رفتن دریاچه تا آب بیارن. من و یه نفر دیگه که اسمش تههو بود، تنها کسایی بودیم که داخل پناهگاه مونده بودن. تههو داشت روی آتیش غذا کباب میکرد." چنلو دست برداشت و به جیسونگ نگاه کرد.
"اونموقع بود که جیسونگ اومد. اون غذارو از دور بو کشیده بود و سمتش اومده بود. گرسنه بود و چند روزی هم بود که غذا نخورده بود. داشت دنبال خانوادهش میگشت که اتفاقی ازش جدا شده بودن. بعد از اون روز جیسونگ یه جورایی شد عضو گروهمون و ما بهترین دوستای هم شدیم." چنلو گفت و با گفتن آخرین جمله لبخند زد.
"این واقعا کیوته." دونگهیوک با صدای خستهای گفت که از نگاه بقیه دور نموند.
"فکر کنم باید بری بخوابی هیوکی." مارک خندید و موهای پسر کوچیکترو نوازش کرد.
"فکر کنم هممون باید بخوابیم." رنجون بلند شد و بازوهاشو کشید. بقیه موافقت کردن. فردا روز بلندی در پیش داشتن چون باید قبل از اینکه برف شروع بشه به شهر میرسیدن.
با صدای سوختن چوبها و شعلههای آروم آتیش کنارشون، خوابیدن. یا همه غیر از جنو، خوابیدن.جنو نمیتونست بخوابه. حس عجیبی داشت که یه نفر کل روز تعقیبشون میکرده. وقتی با جیسونگ توی جنگل راه میرفتن میتونست صدای شکسته شدن شاخهها رو بشنوه.
اونموقع بیخیالش شده بود، شاید فقط بقیه بودن که جلوش راه میرفتن.
به شعلههای روبهروش خیره شد. آرومش کردن و بالاخره پلکهاش شروع کردن به سنگین شدن و آروم بسته شدن. با اینکه جنو آروم بود و بدنش داشت به خواب میرفت، اما صدای آروم قدمهایی انرژیو داخل بدنش برگردوند.
وقتی صدای قدمها نزدیکتر شد، چشمهاشو کامل باز کرد. داشت به سمت اون میاومد. جنو ساکت موند تا زمانی که تونست حضور یه نفر دیگه رو کنارش احساس بکنه. آروم دستشو سمت اسلحهای که کنارش بود برد و محکم گرفتش و صبر کرد.
اون آدم آروم سمت کولهپشتیهاشون حرکت کرد. الان وقتش بود جنو حرکتی بزنه. سریع بلند شد پشت فردو هدف گرفت. "حرکت نکن."
اون آدم منجمد شد. "تو کی هستی؟" جنو با سردی پرسید. سکوت. جنو آه کشید: "برگرد." دستور داد. فرد برگشت و جنو میخکوب شد.
پسری که داخل جنگل دیده بود جلوش ایستاده بود. چشمهای مشکیش روحشو میشکافت، درونشو میدرید. تیکه مشکی لباس پایین صورتشو پوشونده بود.
اون دنبالشون کرده بود.
اونجا ایستاده بودن، به هم نگاه میکردن، افکار مختلفی توی ذهن هرکدوم شکل میگرفت. یکیشون زیبایی دیگریو ستایش میکرد و اون یکی سعی داشت زیبایی پنهانشو پیدا کنه. دنیای پر رمز و رازی که اون دو نفر داخلش زندگی میکردن، خیلی زود فرو ریخت.
"جنو، اون کیه؟" رنجون که به خاطر سروصدا بیدار شده بود، خوابآلود پرسید. جنو با حیرت سمت رجون برگشت و فرصت مناسبی برای فرار به پسر ناشناس داد. اونقدر تند فرار کرد که گرمکنش افتاد.
"فاک." جنو زیرلبی فحش داد. میتونست خیلی راحت دنبال پسر بدوه اما تصمیم گرفت اینکارو نکنه. "حالا اون عوضی فرار کرد!" ناله کرد.
رنجون کنارش ایستاد. "دزد؟"
"احتمالا."
جنو یه تیکه چوب داخل آتیشی که داشت از بین میرفت انداخت. "باید بری بخوابی. فردا روز طولانیای داریم." رنجون قبل از اینکه دوباره بخوابه زمزمه کرد.
حق با رنجون بود. جنو باید میرفت بخوابه، که اینکارو هم کرد، اما قبل از اینکه بخوابه گرمکنی که پسر انداخته بودو برداشت و داخل جیب کولهپشتیش گذاشت.
____________________
آیدی نویسنده: triviajisung
چرا انقدر پارتاش کمن؟
اوقات خوبی داشته باشینD;💚
ESTÁS LEYENDO
Snowflake | nomin
Fanfic"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...