شعلههای عشق سوزوندنش،
وقتی لبهاش
لبهای دیگری رو لمس کردن.--- قسمت بیست و چهارم ---
"بهم قول بدین چیزی که الان میخوام بهتون بگمو به هیچکس نمیگین." جمین با جدیت گفت.
دونگهیوک آب دهنشو قورت داد. مارک گفت: "قول میدیم."
جمین آه کشید و به زمین نگاه کرد: "من همون پسریم که دنبالش میگشتین، من همون پسریم که مقابل برف مقاومه."
همه به غیر از جنو که به آرومی روی پای جمین خوابیده بود، با شوک به جمین نگاه کردن.
"این رفتنتو توجیه میکنه ولی ... ولی چرا برنگشتی؟ میدونی جنو چقدر استرس داشت؟!" رنجون نمیتونست به خوبی تمرکز کنه.
جمین با پشیمونی به جنو نگاه کرد: "میدونم." به آرومی گفت و موهای جنو رو نوازش کرد. "هرشب که به صدای جنو گوش میکردم واقعا برام سخت بود که جوابشو ندم."
"پس چرا جواب ندادی؟ مشکلی هست؟" چنلو با کنجکاوی پرسید.
جمین لبخند زد: "شماها فکر میکردین من مردم و اگر همینجوری خودمو نشونتون میدادم قطعا میخواستین بدونین چجوری زندهام، الانم بهتون اعتماد کردم که رازمو گفتم. چند روز پیش تصمیم گرفتم بهتون بگم برای همین دنبالتون گشتم."
جیسونگ که سخت درحال فکر کردن بود بینیشو خاروند. "اگر تو پادزهرو توی بدنت داری پس چرابه تیونگ نگفتی؟ چرا مخفیش کردی؟"
"چون اونا قراره منو بکشن."
"بکشن؟"
جمین خندید: "پادزهر توی خون من و توی دیانای من زندهست. عملا بخشی از وجود منه، برای همینم باید خون منو بگیرن تا بقیه رو مقاوم کنن."
متوقف شد و بعد ادامه داد: "تیونگ هیچوقت نمرد. بدنش قوی بود و تونست با ویروس مقابله کنه، هرچند نتونست موفق بشه و برای مدت طولانیای بدنش نیمه مرده بود. برای همین آقای لی بدنشو توی یه فریزر گذاشت تا ویروس کندتر اثر کنه."
آه کشید: "وقتی توی فریزر بود اونا خون منو میگرفتن و به تیونگ تزریق میکردن. بعد از شیش بار تزریق بیدار شد اما ... اما یه انسان نبود، برای همین بازم خون منو بهش تزریق کردن تا وقتی که کاملا حالش خوب شد. انقدر ازم خون گرفتن که اگه دو قدم راه میرفتم غش میکردم. یه روز شنیدم که آقای لی و یکی از دانشمندای اونجا دارن با هم صحبت میکنن، اونا داشتن درباره این حرف میزدن که چجوری باید کل خون منو بگیرن و بین مردم پخش کنن. منم بلافاصله بعدش فرار کردم."
جیسونگ سرشو تکون داد: "پس از اونموقع تا حالا در حال فرار کردن بودی؟"
"آره ..."
VOUS LISEZ
Snowflake | nomin
Fanfiction"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...