--- قسمت بیست و یکم ---
جنو با سرگیجه بدی از خواب بیدار شد، احساس میکرد مریض شده و این احساس زمانی که سرگیجهش کم کم داشت از بین میرفت، بهتر شد. به سختی روی مبل نشست. سعی کرد به یاد بیاره قبل از اینکه از حال بره چه اتفاقی افتاد، و وقتی به یاد آورد حس وحشتناکی مخلوط از نگرانی، ترس و عصبانیت بهش هجوم آورد.
جمین درست توی برف شروع به دویدن کرده بود.
لمسش کرده بود؟
مرده بود؟
جنو شروع کرد به عرق کردن، این حقیقت که احتمال داره جمین مرده باشه تا سر حد مرگ میترسوندش. نمیتونست دست رو دست بذاره و یکی دیگه از آدمایی که براش مهمنو از دست بده.
"نفس عمیق بکش." دستی روی شونهش فرود اومد. سرشو بالا آورد و چشمهای رنجون اولین چیزی بودن که دید. چشمهایی که آرامشو منعکس میکردن ولی رد کمرنگی از ترس توشون موج میزد.
"چه اتفاقی افتاد؟ من درست روبهروی جمین ایستاده بودم و بعد همه چیز سیاه شد." جنو با صدای آرومی پرسید. بلند شد اما با دست رنجون که به شونهش فشار وارد میکرد و خودش هم کنارش مینشست، دوباره سر جاش برگشت.
رنجون آه کشید: "برف شروع شده بود و تو اونجا ایستاده بودی. حتی وقتی مارک صدات کرد از جات جم نخوردی. من سمتت دویدم و سریع آوردمت داخل، اما قبلش یه دونه برف درست روی بینینت فرود اومد." اشکی از چشمهای پسر بزرگتر رها شد.
"من واقعا فکر کردم تو مردی جنو. واقعا فکر کردم از دست دادمت! تو از حال رفتی و دیگه نفس نکشیدی، ضربانت ایستاد و همه چیز برای یه لحظه توی سکوت فرو رفت. اونموقع بود که مارک تو رو روی این مبل گذاشت و ..." آب دهنشو قورت داد: " ... و دستت تکون کوچیکی خورد و یهو از بینیت خون اومد. همه چیز ... همه چیز خیلی آشنا بود، مثل همون اتفاقی بود که برای تیونگ و مامانت افتاد و دیدن اینکه همون اتفاق داره برای تو میوفته قلبمو به درد آورد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ... یه دقیقه تو داشتی جلوی هممون جون میدادی و دقیقه بعد نفس میکشیدی و جوری لبخند میزدی انگار بهترین رویا رو داری میبینی."
رنجون با دستهای کشیده جنو بازی کرد. "ما فکر میکنیم اون یه دونه برف به اندازه کافی سمی نبوده تا بکشتت."
رنجون پسر موکلاغی رو بغل کرد. "دوستت دارم جنو! تو برادر منی، نمیدونم اگر میمردی چیکار میکردم!"
جنو نگاهشو به پاهاش داد. چند روز گذشته اون همه چیزو درباره دوستهاش فراموش کرده بود، درباره خانوادهش. انقدر تمام هوش و حواسش درگیر جمین شده بود که فراموش کرده بود دوستهای صمیمی واقعیش درست روبهروش ایستادن.
YOU ARE READING
Snowflake | nomin
Fanfiction"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...