Back To You

36 11 20
                                    


قول دادم که برمی‌گردم.

--- قسمت بیست و سوم ---

بیست روز از وقتی که به قلعه بوسان رسیده بودن و فقط چند دقیقه از وقتی که برف شروع شده بود می‌گذشت.

قلعه بزرگ بود. تقریبا ده برابر بنگتن بود، برای همین تمام این بیست روز صرف پیدا کردن پسری که پادزهر داشت صرف شده بود. اما اثری ازش نبود.

جنو و بقیه قرار بود فردا حرکت کنن.

اون‌ها به دل یه ماجراجویی بزرگ و خطرناک رفته بودن برای چی؟ چی نصیبشون شد؟
مارک و دونگهیوک شروع کردن با هم قرار گذاشتن، رنجون چند روزی می‌شد که با یه دختر مهربون و خوشگل دوست شده بود، جیسونگ و چنلو به احمقانه‌ترین شکل ممکن زندگیشونو می‌کردن، و جنو ... جنو با یه قلب شکسته و یه ذهن از هم پاشیده تنها مونده بود. آخرین ذرات امیدش طی چند روز پیش نابود شده بودن، اون جمینو برای بیست و نه روز ندیده بود و کم‌کم داشت فراموش می‌کرد پسر کوچیکتر چه شکلی بود، چجوری حرف می‌زد و چجوری می‌خندید.

این می‌ترسوندش. چطوری می‌تونست به همون سرعتی که دیده بودش فراموشش کنه؟

رئیس قلعه بوسان بهشون یه اتاق داده بود که اونجا بمونن. جنو پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و بدون هیچ هدفی به فرش قرمز رنگ زیرش خیره شده بود. پسر مومشکی برای یه هفته کامل اینجوری نشسته بود و فقط نگاهشو بین قالی و پنجره بیرون حرکت می‌داد.

هرچند منظره فوق‌العاده‌ایو می‌دید. درخت‌هایی که نهایتا تعداد انگشت شماری از میوه‌هاشون کنده شده بود، اطراف پنجره رو پوشونده بودن.

با این وجود احساس می‌کرد داره دیوونه میشه. اثری که جمین روش گذاشته بود دیوانه‌وار بود و جنو الان متوجهش می‌شد. جنو الان متوجه می‌شد حسی که به پسر کوچیکتر داشته خاص‌تر از دوستی صمیمی بوده، اما خیلی دیر متوجهش شده بود.

وقتی هوا تاریک شد و عقربه کوچیک روی عدد ده قرار گرفت، جنو واکی‌تاکیشو بیرون آورد.
"جمین ..."  جنو با صدای خشدارش و در حالی که یکی از دکمه‌هارو فشار می‌داد گفت. دکمه رو رها کرد اما جوابی نشنید.

"نا جمین؟" جنو با ناامیدی دوباره گفت. اهمیتی نداشت اگر ناامید شده بود، این کاری بود که هرشب ساعت ده انجام می‌داد.

"جنو برو بخواب، بیدار موندن برای سلامتیت خوب نیست." صداییو از داخل دستگاه شنید. رنجون بود. جنو کاملا فراموش کرده بود همه می‌تونن از داخل واکی‌تاکی صداشو بشنون.
جنو اون دستگاه کوچیک و مسخره رو پرت کرد و زانو‌هاشو بیشتر توی خودش جمع کرد. دلش می‌خواست گریه کنه اما همین کارم از دستش بر نمی‌اومد چون تمام اشک‌هاش خشک شده بودن.

Snowflake | nominTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang