Mama

62 18 8
                                    


"هی ماما
حالا تو می‌تونی به من تکیه کنی
من همیشه کنارت خواهم موند."



--- قسمت هشتم ---

جنو بعد از سال‌ها گریه کرد. تیونگ بغلش کرده بود و به اندازه برادرش گریه می‌کرد. هیچ چیز با عقل جور در نمی‌اومد. این از اون رویاهایی بود که داخلش جنو تیونگو می‌دید؟ اگر اینجوری می‌بود منطقی می‌شد اما این واقعی بود! تیونگ واقعی و زنده بود و درست جلوی جنو ایستاده بود و بازوهاش دور پسر کوچیکتر حلقه شده بود.

اما اون مرده بود. جنو خیلی خوب یازده سال پیشو یادش بود. خیلی خوب یادش بود تیونگو مرده دیده بود.

"اما تو مرده بودی!!" جنو همونطور که توی شونه تیونگ گریه می‌کرد، با هق‌هق گفت.

"پیچیده‌ست." تیونگ زمزمه کرد و از برادرش جدا شد. به جنو نگاه کرد و اشک‌هاشو پاک کرد، لبخندی روی صورتش شکل گرفت. "توضیح میدم، قول میدم! اما الان نه."

تیونگ درحالی که نگاهشو از بردار کوچیکترش به بقیه می‌داد پوزخند زد. "دنبالم بیاین." دستور داد و سمت در ورودی حرکت کرد. همه دنبالش رفتن؛ گیج شده بودن. چنلو و جیسونگ بیشتر از همه گیج شده بودن چون چیزی درباره تیونگ نمی‌‌دونستن.

از نگهبانی که کنار در ایستاده بود گذشتن. در ورودی باز شد و هر هفت نفر وارد قلعه بنگتن شدن. ورودی به باغ بزرگی ختم می‌شد با تابلوی بزرگ "خوش آمدید" که سمت راستشون بود، هرچند بچه‌ها نقاشیش کرده بودن. فواره خیلی زیبایی وسط باغ قرار داشت و اطرافش با گل‌های رنگارنگ پوشیده شده بود. کسی جز چهار تا نگهبان و دو مرد که روپوش پزشکی پوشیده بودن، اونجا نبود و هون چند نفر هم خیلی زود داخل ساختمون شیشه‌ای کنار باغ ناپدید شدن.

"این ورودی ماست." تیونگ گفت. "وقتی مردم برای اولین بار میان اینجا یه جور حس امنیت بهشون میده. قشنگ نیست؟"

جنو سرشو تکون داد.

"هست." دونگهیوک زمزمه کرد.

تیونگ نفس عمیقی کشید و سمت فواره حرکت کرد. "این فواره درواقع-"

"دستای کثیفتو از من بکش!"

جنو از جاش پرید. صدای فریادی که اومد تا سرحد مرگ ترسوندش. همه به جایی که صدای فریاد اومده بود نگاه کردن. دو تا نگهبان یه پسرو گرفته بودن؛ داشتن سمت اونا می‌اومدن. تیونگ اخمی به ابروهاش آورد.

نگهبان جلوشون ایستاد و پسرو روی زمین پرتاب کرد و باعث شد پسر از درد ناله کنه. "بابت مزاحمت متاسفم قربان، اما ما این پسرو وقتی بیرون کمین کرده بود پیدا کردیم." یکی از نگهبان‌ها به تیونگ گفت.

جنو پسری که روی زمین بودو نگاه کرد. سرش پایین بود و کمی از موهای فر و قهوه تیره‌ش روی صورتش ریخته بودن. بازوشو گرفته بود و قطعا داشت چیزیو پنهان می‌کرد. جنو می‌تونست ببینه پسر داره درد می‌کشه.

Snowflake | nominWhere stories live. Discover now