Lie

67 23 17
                                    


دروغ است اگر بگوییم جنو از چیزی نمی‌ترسید،
مهم نیست یک نفر چقدر سرسخت به نظر می آید،
همیشه چیزی برای ترسیدن وجود دارد.




--- قسمت چهارم ---

"این کامپیوتر لعنتی به هیچ دردی نمی‌خوره!" جنو فریاد زد و به صندلی کنارش لگد زد، باعث شد روی زمین بیوفته و صدای بلندی بده. "چجوری پدرت تونست این مکعب بدریختو بسازه و یه اشاره کوچیک به این نکنه که چجوری میشه ازش خارج شد؟!"

"من از کجا بدونم؟!" مارک ناله کرد.

"آروم باشین!" رنجون دست‌هاشو محکم روی میز کوبوند و فریاد زد. "میشه توی صلح سر از ساز و کارش در بیاریم؟  دلم نمی‌خواد خون تمیز کنم!"

"و تو ایده‌ای داری آقای برقرارکننده صلح؟؟" جنو اخم آزرده‌ای کرد و با کنایه گفت. رنجون ساکت موند، مشخصا دیگه از پسر کوچیکتر بریده بود. پسرها دور میزی که طبقه بالا بود نشسته بودن و داشتن به این فکر می‌کردن که چجوری از اونجا خارج بشن.

جنو پیشنهاد داد در ورودیو منفجر کنن اما این ایده بلافاصله توسط بقیه رد شد.

"بچه‌ها میشه لطفا آروم باشین ..." کوچیکترین عضو با صدای آرومی گفت، دلش نمی‌خواست اعصاب بزرگترها رو بیشتر از این بهم بریزه. جنو بالاخره آروم شد. اون همیشه در برابر دونگهیوک نرم برخورد می‌کرد. "متاسفم."

"از اون روزی که اینجا زندانی شدیم چیزی نیست که یادمون مونده باشه؟ مثلا چجوری بابای مارک درو باز کرد؟" رنجون پرسید. خاطره محو اون روز روشن‌تر شد. مارک اخمی کرد که نتیجه فکر کردنش بود. سکوتی برقرار شد تا اینکه مارک چشم‌هاشو درشت کرد و از جاش بلند شد.

"یه چیزی یادم اومد!" در حالی که سمت در می‌دوید خبر داد. بقیه خیلی سریع دنبالش دویدن. "یادمه قبل از اینکه در باز بشه بابام یه چیزیو زیر لب زمزمه کرد."

دهن دونگهیوک گرد شده بود. "مثل پسوورد؟"

"آره، یه پسوورد!"

"خب ایده‌ای نداری که پسوورد چی می‌تونه باشه؟" دونگهیوک با امید و انتظار پرسید.

مارک شقیقه‌ش رو مالید. "یه کلمه اسپانیایی بود که بابام گفت و فقط باید یادم بیاد، من فقط-" بزرگترین پسر زمان سختیو توی به یاد آوردن کلمه داشت، اما یکهو کلمه توی مغزش روشن شد.

"کُنتراسِنا." گفت و بالاخره در بعد از یازده سال باز شد.

▪---------------▪

جنو وسایلشو جمع کرد و به سمت اتاق نقشه رفت، جایی که بقیه هم بودن.

"جمع کردنت تمام شد؟" وقتی جنو وارد اتاق شد، رنجون ازش پرسید. جنو سرشو تکون داد و کوله‌پشتی پر از وسیله‌شو روی زمین انداخت.

Snowflake | nominOnde histórias criam vida. Descubra agora