امروز جنو به بازتاب کسی نگاه میکند.نه، نه بازتاب خودش،
بلکه بازتاب کسی که دلتنگش بوده است.
--- قسمت هفتم ---
"پاشین فاکرا!" یه نفر از ته ریههاش فریاد زد. چشمهای جنو پریدن، زمان سختیو توی هضم روشنایی روز داشت.
"فایده نداره جیسونگ. این چهار تا بابابزرگ بیدار نمیشن." چنلو آه کشید و سرشو تکون داد.
دونگهیوک که با آرامش خوابیده بود، با شنیدن توهینی که بهشون شده بود به سرعت نور بیدار شد.
"الان به کی گفتی بابابزرگ؟" همونطور که سعی میکرد بایسته با صدای بلندی فریاد زد، آماده جنگ بود. اما با بدبختی شکست خورد و باعث شد روی مارک بیوفته و پسر بزرگتر هم بیدار بشه.
جنو الان کاملا بیدار و هوشیار بود. موهاش ژولیده پولیده و لباسهاش توی تنش نامرتب بودن. با رضایت هوا رو به ریههاش فرستاد.
"وسایلتونو جمع کنین و آماده بشین ... داریم به شهر وحشت میریم." زمانی که همه کاملا بیدار بودن جیسونگ گفت.
شیش تا پسر سمت شهر حرکت کردن. یه سوال از دیروز رنجونو اذیت میکرد. نمیدونست توی جایگاهی بود که این سوالو بپرسه یا نه، اما به هر حال پرسید. "نمیدونم پرسیدنش کار درستیه یا نه، اما چه بلایی سر گروهتون اومد؟" از چنلو و جیسونگ پرسید.
چنلو بازدم تیزشو بیرون داد. "اونا توسط مهاجما اسیر و کشته شدن. من و جیسونگ تنها کسایی بودیم که تونستین فرار کنیم." با لحن بیعاطفهای گفت. جیسونگ لبخند زد: "احتمالا همین اتفاق برای پدر و مادر من افتاده."
جنو با نگرانی به جیسونگ نگاه کرد. پسر کوچیکتر جدا مرگ خانوادهشو به شوخی گرفته بود؟ برای چی؟ برای اینکه به نظر خشن و سفت بیاد؟
"سفت و سخت رفتار کردن فقط باعث میشه درد بیشتر بشه پس احساساتتو قایم نکن." جوری زمزمه کرد تا فقط جیسونگ بشنوه. پسر کوچیکتر سرشو پایین انداخت.
"مهاجم؟ چه مهاجمی؟" مارک پرسید. چنلو ابروهاشو توی هم کشید. "تو نمیدو- اوه فاک!! ما یادمون رفت بهتون بگیم؟!"
"چیو بگین؟"
"خب، از اونجایی که این برف کوفتی سرتاسر جهان هست پس خیلی از مردم دارن میمیرن. یه جورایی اخبار دست به دست شده که یه مرد از کره جنوبی پادزهر ویروسو پیدا کرده و توی بدن یه پسر تزریقش کرده. بقیه کشورا میخوان پادزهرو بگیرن اما مسئله اینه که-" چنلو آروم حرفشو خورد، جیسونگ به جاش ادامه داد: "پسری که پادزهرو داره هشت سال پیش فرار کرد."
"همینی که این گفت." چنلو سرشو تکون داد و توضیح داد: "پس چون پسری که پادزهرو داره فرار کرده، کره جنوبی نمیتونه پادزهرو با بقیه کشورا به اشتراک بذاره ...چون ... ما خیلی ساده دیگه نداریمش!" چنلو آه کشید.
YOU ARE READING
Snowflake | nomin
Fanfiction"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...