--- قسمت هجدهم ---
"پس کجان؟"
"آروم باش رنجون." مارک زمزمه کرد.
رنجون ناله کرد: "چطوری میتونی انقدر آروم باشی؟ هوا تاریک شده و جنو و جمین هنوز برنگشتن! جنو حتی واکی تاکیشم جواب نمیده!!"
پسر بزرگتر خمیازه کشید: "فردا برمیگردن، فقط بگیر بخواب."
رنجون با عصبانیت از اتاقی که توش بودن بیرون زد. "شما دو نفر خیلی خودخواهین! اگر یه چیزیشون شده باشه چی؟!" با فریاد گفت و در اتاقو محکم به هم زد.
دونگهیوک با نگاه ناراحتی به دستهاش خیره شد. متنفر بود از وقتایی که دوستهاش عصبانی بودن، مخصوصا جنو و رنجون. دونگهیوک از اون دسته آدمها بود که برای هرچیزی خودشونو سرزنش میکنن، حتی چیزایی که هیچ ربطی بهشون ندارن؛ برای همین وقتی رنجون چند لحظه پیش عصبانی شد و سرشون داد زد، پسر کوچیکتر بلافاصله خودشو به خاطرش سرزنش کرد.
"دونگهیوک منو ببین." صدایی رو از بالای سرش شنید.
پسر مو قرمز با اکراه بالا رو نگاه کرد. مارک با صورتی که نمیشد چیزی از فهمید بالای سرش ایستاده بود. خم شد و مستقیم به چشمهای دونگهیوک خیره شد. لبخند زد و موهای پسر کوچیکترو بهم ریخت. "خودتو سرزنش نکن. جنو و جمین حالشون خوبه و رنجونم فردا دوباره خوب میشه."
دونگهیوک با نگاه متاسفی سرشو پایین انداخت، میدونست مارکو نگران کرده. پسر بزرگتر نخودی خندید و نوک هر دو انگشت اشارهشو دو طرف لبهای دونگهیوک گذاشت و به سمت بالا کشیدنشون تا فرم یه لبخندو بسازه. دونگهیوک خندید و دست مارکو آروم پس زد.
اما مارک همیشه برای همه چیز واکنش زیادی نشون میداده، برای همین روی زمین افتاد و درحالی که بلندترین فریادی که دونگهیوک تا به حال توی عمر شنیده بودو میزد، با انواع و اقسام فحش و فضیحت دونگهیوکو خطاب داد: "تقریبا کشتیم!!" گفت و از جاش بلند شد.
دونگیهوک شروع کرد به خندیدن.
"به چی داری میخندی؟" مارک دوباره خندید و به منظره زیبای روبهروش خیره شد. ناگهان ایدهای به ذهنش رسید و لبخند شیطانیای زد. "باید برای اینکه منو مسخره کردی تنبیه بشی." گفت و سمت دونگهیوکی که خندیدنو متوقف کرده بود حرکت کرد.
"چی-چیکار داری میکنی؟" دونگهیوک با لکنت گفت. مارک با همون لبخند شیطانی نزدیکتر اومد و روی پسر کوچیکتر خیمه زد.
دستهاش سمت شکم دونگهیوک حرکت کرد و برای چند لحظه کوتاه همونجا متوقف شدن. بعد به طرز وحشیانهای شروع به قلقلک پسر کوچیکتر دادن. دونگهیوک جیغ کشید و پاهاشو به همه طرف پرتاب کرد تا مارکو از خودش دور بکنه.
پناهگاه میریانگ با صدای خنده و جیغ و فریادی که از سمت هر دو پسر میاومد پر شده بود.
مارک بعد از اینکه کامل پسر کوچیکترو نابود کرد متوقف شد. روی دونگهیوکی که نفسنفس میزد نشسته بود. موهای مرتب و قرمزش الان به همه جهت سرک کشیده بودن. احساسات مختلفی به مارک هجوم آورد، احساساتی که قبلا تجربهشون نکرده بود ... و به خاطر همین به پسر کوچیکتر نزدیکتر شد. ایندفعه متوقف نشد. نه، ایندفعه به نزدیک شدن ادامه داد. چشمهاش توی چشمهای پسری که زیرش بود قفل شده بودن.دونگهیوک میدونست چه اتفاقی داره میاوفته برای همین چشمهاشو بست و منتظر لبهای مارک شد تا با لبهای خودش برخورد کنن. احساس میکرد شمعهای زیادی توی دلش روشن شده و در حال سوختنه.
بوسهشون مثل آتیش بود، جفتشون در حال ذوب شدن بودن و مثل دود به این طرف و اون طرف میرفتن؛ به یه جهان دیگه، جایی که فقط خودشون دو نفر بودن.
فقط مارک و دونگهیوک.
فقط دونگهیوک و مارک.
_____________________
آیدی نویسنده: triviajisung
یه چیز جالب، این پارت دقیقا 555 تا
کلمه داره.اوقات خوبی داشته باشین.💚
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Snowflake | nomin
Фанфик"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...