اشتباه کردم؟
که عاشقت شدم؟
--- قسمت دوازدهم ---
جمین اون روز و حتی بعد از اون روز هم نرفت.
وقتی گروه شیش نفره حرکت کردن، اون هم کمی عقبتر از بقیه دنبالشون رفت. مطمئن نبود اینجا بودنش درست هست یا نه، چون جمین به معنای واقعی کلمه برای بقیه غریبه بود.
جنو نمیتونست برنگرده و به پسر موقهوهای نگاه نکنه. چرا مونده بود؟ دیروز به نظر میاومد برای رفتن خیلی عجله داره. جمین گیجش میکرد، مرموز بود. از اون دسته آدمایی بود که جنو تا حالا مثلشون ندیده بود، البته اون کلا هم آدمای زیادیو توی زندگیش ندیده بود.
سرعت قدمهاشو آروم کرد و با جمین هم قدم شد. پسر کوچیکتر متوجه حضور جنو کنارش نشده بود، ذهنش زیادی با افکارش مشغول بود.
"ممنون." پسر مو مشکی گفت. جمین بهش نگاه کرد و جنو لبخند زد.
"ممنون که دیروز بهم گوش دادی، که بهم کمک کردی. امیدوارم بین خودمون دو تا یه راز بمونه." جنو متوقف شد و بعد ادامه داد: "آدمای زیادی این وجهه منو ندیدن."
جمین به جنو خیره شد. به چیز دیگهای غیر از اینکه جنو چطور آدمیه نمیتونست فکر کنه.
"تو آدم مرموزی هستی جنو.""من مرموزم؟" جنو خندید. "اگر کسی قراره مرموز باشه اون تویی، نه من."
جمین شونههاشو بالا انداخت. "شاید دوتاییمون هستیم."
"چجوری مرموزم؟" جنو پرسید. جمین همین الانشم خیلی چیزا دربارهش میدونست. حتی از رازهاشم خبر داشت؛ پس چجوری اون کسی بود که مرموز بود؟
پسر کوچیکتر اخم کرد. "بعضی وقتا اینشکلی آدم سخت و ترسناکی هستی، بقیه وقتام آدم مهربون و خوشحالی هستی که بقیه رو شاد میکنه، اما دنیای کوچیکت بعضی وقتا در هم میشکنه. گریه میکنی، احساس بدبختی میکنی و با یه غریبه درد و دل میکنی. هیچکس واقعا نمیدونه چجور آدمی هستی."
سکوتی فضا رو پر کرد. همهش درست بود. اون کی بود؟ خودش میدونست واقعا کی بود؟ این چیزی بود که هیچوقت از خودش نپرسیده بود.
"جمین؟"
"هوم؟"
"چرا موندی؟" جنو پرسید و به چشمهای آشناش خیره شد. "دلیل خاصی داره؟" وقتی جمین جواب نداد، اضافه کرد.
"آره."
جنو پلک زد: "چی؟"
"تو."
YOU ARE READING
Snowflake | nomin
Fanfiction"اگر به برف دست بزنی، میمیری." تصور کنید کل بچگیتون رو جای ناشناسی زندانی شده باشین، از اونجا فرار کنین و بفهمین دنیا آروم آروم در حال مردنه. نصف جمعیت جهان مردهن و فقط یه راه وجود داره تا بقیهشون رو نجات بدین. شما به یه ماموریت فرستاده میشین تا...