*ببخشید یونگی...من...واقعا متاسفم..*
گفت و بغلم کرد، اون الان مثل یه ادم پشیمون، شکسته به نظر میرسید.
ادما هرچقدر هم قوی باشن بازم یه جایی از زندگیشون ضعیف میشن، خیلی ضعیف.
هوسوک کسی بود که هیچوقت انتظار نداشتم یه روز اینطوری ضعیف شه؛ و خب...این نه تقصیر منه و نه تقصیر خودش. شاید گاهی اونی که فکر میکردی قویه، بیشتر از همیشه و هرکسی به دلداری احتیاج داشته باشه.
گاهی اوقات، تو داستان زندگی جای کارکترا عوض میشه، جوری که انگار من نباید برای برگشت هوسوک، برای دوباره باهم بودنمون و دلداری دادن بهش اینهمه تلاش میکردم و این کارارو هوسوک باید انجام میداد، چون من قربانی بودم..ولی..من پشیمون نیستم! چون توی یه رابطه هردو طرف باید تلاش کنن.
من الان کسیم که باید پیش هوسوک باشه و این کارو میکنم؛ شاید هنوز بخاطر کاری که اون روز باهام کرد نبخشیدمش، شاید ازش میترسم و این ترس رو نشون نمیدم، ولی..میخوام نادیدش بگیرم.
اروم ازم جدا شد و سرمو بوسید.
"هوسوک خودتو ببخش، فقط بخاطر من اینکارو نکن...بخاطر هردومون اینکارو کن."
سری تکون داد و بینیشو بالا کشید.
"خوبه، بیا دوش بگیریم خب؟"
*باشه*
با خودم زیر دوش کشیدمش و باهم خودمونو شستیم.
سریع از حموم رفتیم بیرون و بعد پوشیدن لباسامون رفتیم توی سال اصلی که پدر مین با یه چمدون از در کلیسا اومد داخل.
با تمام ترسی که به وجودم افتاده بود تعظیمی همراه با هوسوک کردم و بعد راست کردن کمرم سرمو پایین انداختم.
"سلام پدر مین، خوش اومدین."
*سلام*
هوسوک خیلی خنثی گفت و منم سرمو بالا اوردم.
-سلام پسرا، در نبود من کارا درست پیش رفتن؟-
"بله پدر مین، همه چیز درست بود."
-خوبه -
"غذا حاظره، اگه میل دارید...."
-نه من نهار خوردم، پرونده ها رو میزه؟-
"بله."
-خوبه-
گفت و بعد انداختن نگاه دقیقی به اطراف، از کنارمون رد شد و به دفتر کارش رفت.
به محض رفتنش نفس عمیقی کشیدم که هوسوک دستمو گرفت.
*خوبی؟*
سری تکون دادم و لبامو با کمک زبونم خیس کردم.
"اوهوم، اره اره..خوبم..بیا بریم نهار بخوریم"
لبخندی زد و باهم رفتیم توی اشپزخونه و مشغول خودن خورش گوشتی شدیم که با هزار وسواس درستش کرده بودم.
هرچند که الان دیگه وقت ناهار نیست، الان بیشتر شبیه عصرونست این وعده.
با اشتها غذامو تموم کردم و وقتی هوسوک هم تموم کرد، میز رو با کمک هم جمع کردیم و منم
بعد شستن ظرفا با هوسوک برگشتم به اتاق.
روی تخت نشستم و درگیر راه اندازی گوشیم بودم که هوسوک کنارم نشست.
*چیکار میکنی؟*
"میخوام راه بندازمش."
نگاهی به گوشی انداخت و ازم گرفتش.
*من برات راه میندازمش.*
لبخندی زدم و مشغول دیدن راه اندازیش شدم.
*این دست مینهو چیکار میکرد؟*
همونطور که با گوشی کار میکرد گفت و منم از سوال یهوییش تعجب کردم.
"من...عاام..."
*میخواستی چیزی توی اتاقت نباشه که منو یادت بندازه، مگه نه؟*
"...خب...اره..اونموقع میخواستم، ولی متوجه نبودم که متنفر شدن ازت اشتباهه."
*از اینکه منو برگردوندی اینجا، پشیمون نیستی؟*
"نه...نیستم..."
*چرا؟*
گوشی رو ازش گرفتم و کنارم گذاشتم، روی پاهاش نشستم و دستامو دور گرنش حلقه کردم.
"چون دیوونه وار عاشقتم و هنوزم میخوام همه چیزو با تو امتحان کنم."
*یونگی...تو بهترین معجزه زندگیمی، واقعا ازت ممنونم که...با تموم این اتفاقا بازم پیشم برگشتی.*
"اما من میخوام توهم پیشم برگردی."
*قول میدم، قول میدم تمام تلاشمو بکنم تا مثل قبل شم.*
لبخندی زدم و لباشو کوتاه بوسیدم.
"میدونی...وقتی رفتی کما...واقعا منو ترسوندی.
هوسوک دیگه اینکارو نکن من واقعا بدون تو میمیرم، اگه تو از این دنیا میرفتی...منم خودمو خلاص میکردم تا بیام پیشت؛ دیگه منو با نبودت نترسون."
*ببخشید عشقم، قول میدم، قسم میخورم دیگه ترکت نکنم.*
گفت و با حلقه کردن دستاش دور کمرم، منو توی اغوشش گرفت و سرشو تو گردنم فرو کرد.
اروم میبوسید و با نفسای گرمی که تو گردنم میکشید دیوونم میکرد.
تقه ای به در خورد که باعث شد ترسیده از جام بپرم و از بغل هوسوک بیام بیرون.
٪بچه ها منم.٪
با شنیدن صدای مینهو نفس راحتی کشیدم و سمت در رفتم.
با باز کردن در، مینهو با یه پلاستیک سیاه اومد داخل.
٪سلام کبوترای عاشق.٪
"خوش اومدی.."
*سلام مینهو.*
مینهو رفت سمت صندلی و اونجا نشست، پلاستیکش رو کنارش گذاشت و منم کنار هوسوک نشستم.
٪خب؟ چه خبرا؟ چیکارا میکنین؟٪
*ما؟ هیچی نشسته بودیم.*
٪اوه..چه خبر بزرگی دادی! حس میکنم خیلی برام سنگین بود، دو دقیقه وقت برای تنفس میخوام!٪
به لحن مسخرش خندیدم و به قیافه پوکر هوسوک نگاه کردم.
*توقع داشتی چیکار کنیم مثلا؟*
٪والا اونجوری که شما درو قفل کردین دیگه کَمِ کَمِش ازتون عشقبازی انتظار میرفت٪
*هووف...مینهو ببند.*
٪حالا هرچی، خانم چویی موچی درس کرده منم ابمیوه استوایی گرفتم، اوردم با هم بخوریم.٪
*باز اون خدمت کار پیر بدبختتونو به کار گرفتی؟*
٪قیافش پیره خودش یه سلیطه ایه که لنگه نداره.٪
هوسوک به حرف مینهو خندید که مینهو از پلاستیک کنارش دوتا بطری شیشه ای ابمیو اورد بیرون و بهمون داد.
*یونگی اینو نخور.*
با تعجب به هوسوک نگاه کردم که مینهو غر زد.
٪یااا....چرا نخوره؟٪
*چون اخرین بار تو اکیپ شیش نفرمون از همین ابمیوه اوردی که موجب سکس گروهی شد.*
"م..مگه توش چی ریخته بود؟"
*تحریک کننده خیلی قوی.*
٪هی..اون فقط برای شوخی بود!٪
"من..فک کنم نخورم بهتره."
لبخند کجی زدم و بطری رو روی میز گذاشتم.
٪واقعا که، من با همین دستام براتون پاپایا و انبه با چنتا میوه چرت دیگه که اسمشون خیلی سخت بود رو اب گرفتم که اینطوری پسش بزنین؟٪
*مظلوم نمایی نکن، من ریسک نمیکنم.*
٪اصن به یه ورم.٪
گفت و دوتا ظرف طلقی که توش موچی های صورتی و سفید بود رو دراورد و بهمون داد.
خودشم از توی کیفش یکی دیگه از اون بطری های ابمیوه و دراورد و خواست باز کنه که هوسوک لب زد.
*ابمیوه منو بخور.*
هوسوک با پوزخندی گفت و مینهو اهی کشید، ابمیوشو با مال هوسوک عوض کرد و بلا فاصله بعد باز کردنش همشو سر کشید.
٪الان خیالت راحت شد؟٪
*اره. ولی بازم لب به اون ابمیوه نمیزنیم.*
٪باشه، حالا اگه مشکلی نیست موچی هاتونو بخورین.٪
*اوکی غذا های خانم چویی امنه حداقل.*
٪مرض٪
به کَل کَل کردنشون خندیدم و بعد باز کردن در ظرف، مشغول خوردن موچیاش شدم.
مزشون فوقالعاده بود و کلی از دستپخت خدمتکارشون تعریف کردم.
٪راستس پدر پارک و پدر مین امشب شام میرن بیرون.٪
*تو از کجا میدونی؟*
٪عااام...از دفتر پدر مین کاملا اتفاقی شنیدم.٪
*هوووم، پس کاملا اتفاقی فال گوش ایستادی.*
٪ا..اره دقیقا٪
خندیدم و ظرف خالی رو روی میز تحریرم گذاشتم.
"ممنون مینهو خیلی خوب بود."
٪قابلتو نداشت.٪
*مرسی مینهو.*
٪با اینکه از تو توقع تشکر کردن نداشتم ولی قبولش میکنم.٪
*عنتر.*
٪من دیگه میرم، پدر مین رو میرسونم رستوران پدر پارک.٪
مینهو گفت و از جاش بلند شد و سمت در رفت.
٪خدافظ بچه ها٪
رو بهمون گفت و بعد زدن چشمک منظور داری، از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست.
*باز یه کاسه ای زیر نیمکاسه مینهو هست.*
"اه...بیخیالِ اون، بیا یکم چرت بزنیم من خیلی خوابم میاد."
*هووم، اوکی*
بلند شدم و از اونجایی که هوا یهویی خیلی گرم بود و بخاری هم روی شمعک بود، شلوارم رو با شلوارک خیلی کوتاهی عوض کردم و فقط روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم نکشیدم.
*اشکالی نداره تیشرتمو در بیارم؟ اخه خیلی گرممه.*
"نه در بیار، واقعا خیلی گرمه هوا.."
تیشرتشو دراورد و سمت پنجره رفت، یکم لای پنجره رو باز کرد و اومد روی تخت و کنارم دراز کشید.
با دیدن بدن برنزش خیلی وسوسه میشدم و نگاهم از روش کنار نمیرفتم.
از اونجایی که هوا خیلی گرم بود نمیشد بغلش کنم و برای همین روی شکم خوابیدم و دستامو زیر بالشم فرو کردم.
حس میکردم خون توی رگام بیش از حد درحال جریانه و قسمتای حساس بدنم یه جوری دارن میشن.
برگشتم و به پشت خوابیدم که دیدم نیپلام از زیر لباس خیلی واضح بیرون زده، مثل وقتایی که تحریک میشم.
با تعجب بهشون دستی کشیدم و به هوسوک نگاه کردم که دیدم چشماشو محکم بسته و به شلوارش چنگ میزنه.
یهو متوجه دیکش شدم که بزرگ شده بود و از زیر شلوارکش خیلی کامل معلوم بود.
با وحشت به دیک خودم نگاه کردم که دیدم دقیقا همونطوریه. یعنی چرا هردومون یهو تحریک شدیم؟ اوه..نه...
"هوسوک، تو خوبی؟"
*اره چرا ن..نباشم؟*
"چون تحریک شدی."
با حرفم یهو چشمشو باز کرد و از رو تخت بلند شد.
*عاام..من..من...میرم حموم و حلش میکنم.*
"منم تحریک شدم."
*باشه من سریع میام.*
گفت و خواست سمت حموم بره که از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم، لبامو روی لباش کوبیدم و شروع کردم به بوسیدنش؛ جوری که انگار اخرین باره میبوسمش.
با همکاری خیسش، زبونشو توی دهنم میکرد و هربار در میاورد و لبامو میمکید.
تو دهنش ناله پر نیازی کردم و انقدر سرم داغ بود که انگار نمیدونستم چیکار میکنم.
لبه های شلوارش رو گرفتم و همراه خودم درحالی که عقبی میرفتم، سمت تخت کشیدمش که بوسرو قط کرد.
با چشمای برق افتاده و پر نیازش به چشمام نگاه کرد.
*بهتره که....خودمون جدا این مشکلو حل کنیم.*
گفت و بدون توجه به اینکه من این سکس رو میخواستم رفت حموم.
یه لحظه پوکر و بی حرکت بودم ولی سریع لباس خاکستری رنگم رو دراوردم و بعد پرت کردنش به نا کجا اباد، شلوارک و باکسرم رو هم همراهش پرت کردم.
YOU ARE READING
عشق گناهبار ما
Romanceتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...