پارت10

1.5K 176 4
                                    

[هوسوک]
الان ناراحت شد یا حسودی کرد یا اهمیتی نمیده؟ انگار یه چیزی بین ایناست!
راست میگه اخه هرکی به من میرسه فکر میکنه یونگی بیبیمه، ممکنه حس بدی بهش دست بده،
اما من کاری نمیتونم بکنم که!
اون بهم اعتماد داره؟ یعنی میدونه که من واقعا عاشقشم؟
"میبریم تو؟"
*اوهوم اره حتما*
بلند شدم و بردمش داخل، با کمکم روی تخت دراز کشید و منم روی صندلی کنارش نشستم.
یکم توی خودش بود، فکر کنم واقعا ناراحت شده.
*معذرت میخوام*
"هان؟ واسه چی؟"
سوال خوبیه، واقعا واسه چی؟
*واسه هرچی که ناراحتت کرده و باعث شده بری تو خودت، هر دلیلیم داره من معذرت میخوام.*
بیچاره با تعجب داشت دنبال یه چیزی واسه گفتن میگشت.
اخه چرت و پرتم گفتم، ولی چه عاشقانه شد!
"عااامم.."
*فقط تو خودت نباش، همینو میخوام.*
"اوهووم، باشه."

~~~~~~~~~

*بدون من نمیری حموم اکی؟*
"نمیخوام، میخوام تنهایی برم"
*هنوز یه روزه از بیمارستان اومدی! زخم پات کامل خوب نشده ممکنه نتونی خوب رو پات وایستی و بیوفتی.*
"نه نمیوفتم."
*اه..یونگی لجبازی نکن دیگههه.*
"دیشب که نتونستم برم، الان میخوام برم اذیتم نکن."
*اذیت چیه؟ میگم باهم بریم.*
"نمیخوام."
دلم میخواست موهامو از ریشه بکنم، چرا اینطوری لجباز شد؟
*چیه؟ بخاطر اون اینطوری میکنی؟*
"منظورت بیبی جونته؟"
*خب، ببخشید اون رفته بود خارج از کشور دیگه یادم رفته بود به اونم بگم دیگه ددیش نیستم.*
"اصلا چرا وقتی اینهمه بیبی داری اومدی پیش من؟"
*اومدم پیشت چون عاشقتم.*
"خب منم دوست دارم ولی پس چرا بهشون نگفتی دست از سرت بردارن؟ یا هر روز از یه جا یه بیبی پیدا میشه، یا دوستات منو با بیبی هات اشتباه میگیرن، دیگه کم‌کم دارم روانی میشم. هر روز یه ادم جدید و خوشکل تر از قبلی پیدا میشه و ازت میخواد بری پیشش، همشون هم فک میکنن من بیبی جدیدتم و جاشونو گرفتم؛ دیگه این فکر داره به خودمم منتقل میشه."
با صدای بلند حرفاشو بارم کرد و منم عصبی شدم.
اون اصلا بهم اعتماد نداره، ولی چرا؟
نتونستم عصبانیت توی صدام رو کنترل کنم و با قدمی که سمتش برداشتم، فاصلمونو کم کردم و دقیقا رو به روش ایستادم.
*تو بهم اعتماد نداری نه؟ دارم میگم دوست دارم و بیبیام همشون مال گذشتن، پس چرا باورم نداری؟*
"اره...نمیتونم بهت اعتماد کنم چون حس میکنم همه میخوان ازم سوء استفاده کنن، یه نگاه به من بنداز؛ من هیچی ندارم! من حتی زندگی هم ندارم، کل دنیای من توی همین یه اتاق خلاصه میشه، من نمیتونم به کسی که بدون هیچ انتظاری ازم، بهم محبت میکنه اعتماد کنم. اره...اره میترسم ازم سوء استفاده شه چون هیچی ندارم."
حالا همه چیز روشن شد، اون فک میکنه من برای بدنش میخوامش و..این تقصیر خودمه؛ اینکه همیشه کسی رو لمس میکردم که تاحالا لمس نشده بهش حس ناامنی میده.
اون محبت ندیده و وقتی بی دلیل بهش محبت کردم شک کرده، من برای یونگی خیلی تند رفتم ولی الان هم نمیتونم اروم باشم.
اون تمام این حرفارو تو روم زد و من اصلا امادگیشو نداشتم.

عشق گناهبار ماOnde histórias criam vida. Descubra agora