پارت12

1.6K 161 10
                                    


~~~~~~~~~~~

"نمیخواااام."
*میگم بلند شو، همه وسایلارو جمع کردم.*
"اصلا بدنم شله...نمیتونم حرکت کنم."
*اگه بلند نشی به خدا میام میکنمت.*
"قسم نخور."
*بلند میشی یا نه؟*
"نه."
*خیلی خب خودت خواستی.*
رفتم جلو و پتو رو از روش کنار زدم که اخم غلیظی کرد.
رو شکم خوابوندمش و بوتای خوشکلشو از توی شلوارش دراوردم.
"هی هی..چیکار میکنی؟"
*میخوام به فاکت بدم.*
"نه...هی..نکن.."
*پس پاشو که الان مینهو میاد.*
"باشه شلوارمو بکش بالا فقط."
پوزخندی زدم و از روی کرمی‌ که داشتم یه اسپنک خوشکل نسار بوتای سفید و نرمالوش کردم و بدون اینکه شلوارشو بالا بکشم رفتم بیرون.

[یونگی]
پسره ی جذاب کرمو...اییششه..
شلوارمو پوشیدم و نشستم تا یکم لود کنم. اون بلوجاب واقعا بهترین تجربه عمرم بود، یعنی اگه
باهاش سکس کنم یه همچین لذتی داره؟
هوسوک واقعا مثل فرشتس، یه فرشته منحرف.
من چطوری یه بارم این لذتو تجربه نکردم؟ هرچند دیشب هوسوک کاری کرد تجربش کنم.
~~~~~
[هوسوک]
یونگی رفته بود یه چیزی برای خوردن بیاره و من و مینهو توی اتاق نششته بودیم.
نمیدونم چرا یونگی یهو مینهو رو دعوت کرد داخل ولی خب بازم خیلی مهم نیست.
٪خب، دیشب چطور بود؟ تونستی به فاکش بدی؟٪
*هاه....نه..*
٪هان؟ چرا؟٪
*داشتم بیشتر پیش میرفتم که گفت اماده نیست.*
همونطور که پایین تخت نشسته بودم، تکیمو به تخت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
٪تو دیگه چت شده؟ تو که اگه یه نفر بهت میگفت اماده نیست همون لحظه چند راند به فاکش میدادی٪
*اه..بیخیال مینهو من عاشق یونگیم، نمیتونم اینکارو بکنم*
٪احمق من برای خودت میگم، یه کاری بکن دیگه!
جونسوک گفت یه بیبی برات میاره تو با اون سکس کن، حالا که اون نمیخواد بدون اینکه به یونگی بگی باهاش بخواب. من به جونسوک گفتم از کصشر گفتن دست برداره ها، ولی خب ول نمیکنه٪
*چقدر جونسوک کصخله، من دارم میگم عاشق یونگیم بعد بیام برم با یه جنده بخوابم؟! اصلا کی گفته من یونگیو برای خوابیدن باهاش دوست دارم؟*
٪به نظرم زنگ بزن به خودش بگو، من که طرف انتخابای تو و یونگیم، اون کصخله.٪
*خوبه، بعدا به حسابش میرسم. در هر صورت مطمعن باش اگه یونگی نخواد، من هیچوقت باهاش سکس نمیکنم.*
٪خودت چی؟ خودت میخوای تا ابد سکس نکنی؟٪
*ول کن بابا به تو چه اصلا؟ جق میزنم، چمیدونم.*
٪باشه حالا گازم نگیر.٪

[یونگی]
دیگه یخای موهیتوهایی که درست کرده بودم داشت اب میشد.
همینطوری بِر و بِر داشتم به حرفاشون گوش میدادم، هوسوک واقعا عاشقمه و این بازم بهم ثابت شد...ولی..من لیاقت این عشقو دارم؟
درو باز کردم و رفتم کنارشون نشستم.
"موهیتو درست کردم."
٪اوه..تنکس.٪
*مرسی عزیزم*
موهیتوهامونو برداشتیم و مشغول خوردن شدیم.
"میینهو مرسی که رسوندیمون."
٪قابلتونو نداشت، خوبه باز تو تشکر میکنی، هوسوک که ادم نیست، از این حرفا هم بلد نیست.٪
*یاا..ببند دهنتو.*
٪دیدی؟ حالا بیخیال، امشب تو خونه پارتی گرفتم، حتما بیاین٪
*به چه مناسبت؟*
٪دک کردن خانوادم به پاریس، پارتی گرفتم از نبودشون استفاده کنم.٪
*اووو...خوبه پس.*
"میگم...چرا از خانوادت خوشت نمیاد؟"
٪نه اونقدرا ولی خب کلا وقتی نیستن خیلی حال میده.٪
کسایی هستن که قدر خانواده ای که برای امثال من ارزوعه نمیدونن، این اصلا خوب نیست، چیزی که اون داره ارزوی منه....پدر و مادر.
امیدوارم تا قبل از اینکه دیر بشه قدرشونو بدونه.
٪پچه ها من دیگه میرم، شب بیاین حتما.٪
*باشه..فعلا.*
"خدافظ."
به محض بیرون رفتن مینهو از اتاق، هوسوک سریع لباساشو دراورد و جلوی در حموم واستاد.
*بیا بریم حموم بوی دود گرفتیم از دیشب.*
"تو برو، من بعد تو میرم."
*بیا دیگه، میخوام باهم بریم.*
"چی به تو میرسه اخه؟"
*بیا دیگه.*
چهرشو کیوت کرد و منم دلم برای اون چهره لعنتی ضعف رفت.
"باشه."
لباسامو دراوردم و همراهش رفتم توی حموم.
من زیر دوش بودم و داشتم بدنمو خیس میکردم ولی هوسوک یه گوشه وایستاده بود و فقط بدنمو دید میزد.
"نمیخوای دوش بگیری؟"
*میگیرم....*
"پس میشه اون چشمای هیزتو از رو بدنم جمع کنی؟"
*نه...میدونی، اخه بدن لعنتیت خیلی تحریک کنندس. چطوری انقدر بوت و رونای پر و سفیدی داری، ولی کمرت انقدر باریک و ظریفه؟!*
درحالی که کلا چشماش روی باسنم بود گفت و نگاهشو به کمرم داد.
"چرا انقدر منحرفی؟ بعدشم مطمعنم از من هزار برابر خوشکل تر و جذاب تر بین بیبیاب بوده، هربار که یکی جدید میومد خیلی جذابتر از قبلی بوده."
*حسودیت میشد؟*
"ن..نه..اصلا.."
*عشقم اگه اونا جذابتر از تو بودن که من الان اینجا چیکار میکنم؟*
"الان داری میگی بخاطر بدنم اینجایی؟"
*اوه..نه..منظورم این نبود.*
"باشه ولش کن."
*گند زدم نه؟*
"دقیقا."
پشتمو بهش کردم و مشغول شستن موهام با شامپو شدم.
*منظورم اینه که تو از اونا جذابتری، خیلی جذابتر وگرنه روز اولی که لخت دیدمت تحریک نمیشدم! راست میگم!*
"حرفت تغییری نکرد."
*عشقم خب بدنت زیادی جذابه چیکار کنم؟ تازه فقط بدنت جذاب نیست که! کلا جذابی طوری که هرکی تورو میبینه میگه این بیبی جذاب دیگه کیه؟
منم حرصم میگیره وقتی بقیه چشمشون روته.*
چرا یهو بحثو به اینجا کشوند؟ از نظرش من جذابم؟ یعنی از نظر بقیه ام جذابم؟ اه..نه بابا..جذاب چیه دیگه.
"ولش کن، نه من جذابم، نه خوشکل تر از اون بیبیاتم، بیخیال.."
*بازم که حرف اونارو میکشی وسط.*
یکم صداش جدی بود، برگشتم و بهش نگاه کردم.
چهره جدیش زیر دلمو خالی کرد، چه جذبه ای داشت...اه...من دارم چی میگم؟
"مگه چیه؟ خب همه چی در هر صورت به اونا برمیگرده..."
*تو همش خودتو با اونا مقایسه میکنی وگرنه من که عاشق تو ام، تو ام که هزار برابر از اونا بهتری، خیلی بهتر، پس لازم نیست انقدر خودتو با اونا مقایسه کنی.*
"هوووف...ولش کن..."
*یه بار دیگه حرف بیبیارو بکشی وسط تنبیه میشی.*
"چی؟ مثلا اگه حرف بیبیای جذابتو بکشم وسط چی میشه؟ این واقعیت وجود داره که اونا جذابن و خب تو هم روشون تعصب داری!"
*من روشون تعصب دارم؟ من بخاطر این اینارو بهت میگم چون تو همش داری الکی خودتو با اونا مقایسه میکنی!!!*
"اره اصلا مقایسه میکنم چون بهشون حسودی میکنم، به خوشکلیشون حسودی میکنم، به همه چیشون حسودی میکنم. خوبه؟ الان راحت شدی؟"
چرا یهویی آمپر چسبوندم؟ الان چی میشه؟ اصلا چرا گفتم حسودی میکنم؟ خب الان خودمو کوچیک کردم.
اومد جلو و بغلم کرد و همونطوری که دستشو روی کمرم میکشید اروم توی گوشم حرف زد.
*عشقم، اصلا نیازی به حسودی کردن نیست. اونا جذابن ولی تو جذابتری، اونا فقط جنده ان ولی تو نیستی..تو عشق منی..چطوری میتونی انقدر خودتو بی ارزش بدونی؟ اونم وقتی من عاشق تو ام و تورو با هیچکس عوض نمیکنم.*
"نمیدونم..."
*ولی اگه دفه بعدی خودتو با اونا مقایسه کنی، یه تنبیهی بهت میدم که فکرشم نمیکنی، فهمیدی؟*
"اوهوم.."
توی اغوشش بودم که یهو بوتامو چنگ زد.
"هی.."
*بیا خودمونو بشوریم و بریم بیرون.*
"باشه."
~~~~
₩من باهاتون کاری ندارم تو کلیسا، خودمم شبا تمیزکاریارو میکنم، شماهام فقط تو کلیسا باشین؛ بیرون نرین چون مسئولیتتون با منه.₩
"بله پدر پارک."
*باشه دایی*
₩مخصوصا تو هوسوک، چیزایی خوبی دربارت نمیشنوم.₩
*دایی جونم هرچی میشنوی رو برنداری به مامانم بگیا..*
₩رفتارتو خوب کن نمیگم.₩
*حالا چیا شنیدی؟*
₩کلابای شبونه؟₩
*پوف...انقدر که معروفم.*
به لحنش لبخندی زدم و سعی کردم فقط با خوردن اب جلوی خندمو بگیرم.
₩خب اقای معروف، میدونی که اگه مامانت بفهمه چی میشه؟₩
*داری به عنوان داییم میگی یا کشیش؟*
₩داییت.₩
"هوسوک بهتر نیست با پدر پارک بهتر حرف بزنی؟"
*نه، پدر پارک با این قضیه مشکل داره ولی داییم نه.*
₩الواتی نکن، ادم باش.₩
*اه..باشه دایی ولی چه اشکالی داره اگه برم کلاب؟*
₩اونجور جا ها به دردت نمیخوره، بعد سن قانونیت برو. اصلا چطوری رات میدن؟₩
*دایی، همه دوسم دارن! دو دقیقه حرف زدن باهاشون اکیه.*
₩حرف یا لاس؟₩
*اخ قربون دایی فهمیده و پایم برم...*
₩شیطونی نکن.₩
*میگن حلال زاده به داییش میره.*
اینطور که معلومه داییش خیلی ادم باحالیه. من فکر میکردم همه کشیش ها شبیه پدر خودمن ولی انگار
فقط پدر منه که اونطوریه.
بعد خوردن ناهار، باهم میزو جمع کردیم و من برگشتم توی اتاق و هوسوکم اومد پیشم.
*هی، حوصلم سر رفته.*
"منم."
روی تخت دراز کشیده بودم که هوسوک اومد و از پشت بغلم کرد.
*بریم مهمونی مینهو؟*
"پدر پارک گفت نریم بیرون، شنیدی که...."
*اره ولی قرار نیست اون بفهمه، بعد نیمه شب میریم که داییم خواب باشه.*
"تا به حال نیمه شب به بعد بیرون نبودم."
*هوووم..پس سیندرلا از اونجایی که کالسکه کدو حلواییت خراب میشه به مینهو میگم بیاد دنبالمون.*
به حرفش خندیدم و بلند شدم و نشستم.
"باشه بریم، ولی الان چیکار کنیم؟"
*الان...میتونیم یکم عشق بازی کنیم.*
"هان؟!"
یهو از پشت منو کشید و روی تخت خوابوند اما تا اومدم بفهمم چیشده، هوسوک روم خیمه زد و توی چشمام نگاه کرد.
قلبم یه لحظه اروم و قرار نداشت، انقدر تند میتپید که داشت از سینم بیرون میزد.
*خب..سیندرلای ما میخواد نیمه شب از خونه بزنه بیرون؟*
"یاااا، اینطوری نگو."
*میخوام امشب به همه بگم که تو عشق منی، میخوام همه بدونن که...*
دستشو روی گونم گذاشت و نوازش کرد.
*وجودت، ذهنت..قلبت..همه ی تو مال منه.*
گفت و لبامو بوسید و منم با عشق همراهیش کردم.
کل وجودش بوی ارامش میداد، گرمای عشقش همیشه دلمو گرم میکنه، و الانم طعم لباشه که منو روانی میکنه.
اروم ازم جدا شد و ادامه حرفشو زد.
*یه روز...*
انگشت اشارشو روی خط فکم گذاشت و تا چونم کشید.
*بدنتم مال خودم میکنم.*
دوباره لبامو خیس و نرم بوسید و جدا شد.
*خیلی دوست دارم.*
"منم همینطور."
*برای شب میخوای چی بپوشی؟*
"منکه همه لباسام سیاهه پس فرقی نمیکنه، تو چی؟"
*هووم...حالاکه مشکی میپوشی منم مشکی میپوشم ست کنیم، میخوام گریمت کنم.*
"هی! ارایش مال دختراست من دوست ندارم."
*کی گفته؟ ارایش کردن جنسیت نداره و مخصوص جنسیت خاصی هم نیست.*
"یعنی میخوای واقعا ارایشم کنی؟"
*اوهوم*
"باشه، هر چی تو بگی."
*اوومم...ولی الان فقط میخوام بوت کنم.*
سرشو تو گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید.
~~~~
از وقتی که وارد مهمونی شده بودیم، هوسوک منو به همه دوستاش معرفی کرده بود و توی تمام طول زمان مهمونی پیشم بود و سعی میکرد منو بخندونه.
اینکه یکی انقدر بهم ارزش میده و تمام سعیشو میکنه من خوشحال باشم، باعث میشه برای همیشه اون ادمو دوست داشته باشم و توی قلبم نگهش دارم.
هوسوک، بهم رقص یاد داد و کلی باهم رقصیدیم و با دوستاش بگو و بخند کردیم.
خیلی دوستای باحالی داره که همشون میخواستن باهام صمیمی شن! خیلی باحاله که کسی بخواد باهات دوست شه، این برای منی که همه همیشه ازم دوری میکردن چیز خیلی خیلی با ارزشیه که تازه دارم تجربش میکنم.
کل شبو مثل بقیه خوشگذرونی کردم، باهوسوک مشروب خوردیم، من کمتر از هوسوک خوردم اما بازم مست کردم؛ ولی هوسوک زیاد خورد، زیاد خورده بود و منگ میزد.
دیگه حس کردم که باید برگردیم کلیسا برای همین مینهو مارو رسوند کلیسا، ولی ساعت 5 صبح که نزدیک طلوع بود.
بعد خدافظی با مینهو از ماشین پیاده شدیم.
دستشو روی شونم انداختم و خیلی اروم و سوسکی رفتیم تو کلیسا و سعی کردم پدر پارک رو از بیرون رفتنمون خبردار نکنم ولی مگه هوسوک ساکت میشد؟ همش چرت و پرت زمزمه میکرد.
بالاخره با کلی حرص و جوش رسیدیم به اتاق من و سریع در رو بستم.
داشتم به زور میبردمش توی تخت خواب که وایستاد و با چشمای کیوت بهم نگاه کرد.
*عشقم....*
"جانم؟"
*چقدر دوسم داری؟*
"زیاد."
*چقدر؟*
"اندازه تعداد مولکول های کوانتوم."
*هی..منکه نمیفهمم چی میگولی....یه چیزی بوگو منم بدوووونم.*
با لحن خیلی کیوت و بچه گانه ای گفت و منتظر جواب شد.
"بینهایت، حالا هم تا نیوفتادی بیا بشینیم."
*نوموخوام...بهم نشون بده بینهایت چقدره..*
"شوخیت گرفته؟! بیا ببینم!"
کشون کشون سمت تخت بردمش که یهو وایستاد و پام به پاش گیر کرد و درحالی که اونم تعادلشو از دست داد، باهم روی تخت و اون روی من افتاد و توی چشمام نگاه کرد.
*واقعا دوسم داری؟*
"اوهوم..دارم.."
نگاهشو به لبام داد و خیلی خیس لبامو بوسید.
منم یا از مستی، یا از روی خواسته خودم همراهیش کردم.
وقتی ازم جداشد، سرشو دم گوشم برد و لب زد.
*حالا..اگه واقعا تا بینهایت دوسم داری....میشه مال خودم کنمت؟ میشه بهم اجازه بدی این فاصله رو از بین ببرم؟ میشه ازت بخوام...برای همیشه بدنتو تصاحب کنم؟*
با حرفاش گُر گرفتم! نمیدونم چیشد و من بهش چی گفتم اما، فقط میدونم که بعد چند لحظه اونقدر پر نیاز و داغ میبوسیدمش که نمیخواستم ازش جداشم.
توی یک چشم به هم زدن هرکدوم از لباسامون یه گوشه ای از اتاق پرت شده بود و من تنها چیزی که حس میکردم گرمای بدن هوسوک و شعله عشق بینمون بود که هر لحظه منو بیشتر تبدیل به خاکستر میکرد.
حس اینکه اون الان داره گردنمو میمکه و دیوونه وار بدنمو لمس میکنه داشت منو به جنون میرسوند، یه جنون وصف نشدنی.
یعنی من واقعا قراره با یه پسر سکس کنم؟ اونم پسری که عاشقشم؟ این یه عشق ممنوعست درسته؟ اما الان چی حس میکنم؟
نیاز...حس میکنم به چیزی نیاز دارم که هیچوقت تجربش نکردم ولی فقط میخوامش.
بعد چند لحظه کلفتی ای توی خودم حس کردم توی همون لحظه درد و لذت باورنکردنی ای توی پایین تنم پیچید.
ضربه..ضربه و ضربه...به همراه بوسه های خیسی که هوسوک روی ترقوه هام میکاشت و صدای من که بی پروا و بی شرم ناله میکردم.
نمیدونم چی از همه بیشتر بهم لذت میداد؛ بوسه هایی که هربار روی لبام میکاشت، یا ضربه هایی که به رون و باسنم میزد!
بعد چند دقیقه انقدر غرق عشق بینمون بودم که نفهمیدم چیشد به اوج لذت رسیدم همراه بیرون ریختن مایع ای از خودم روی شکمم، داغی مایعی رو توی خودم حس کردم.
اما الان بدن هوسوکه که بیجون و درحال نفس نفس زدن روم افتاده.
باورم نمیشه...الان دیگه باکره نیستم؟ با پسر خوابیدم؟
*دیگه...هاه..مال منی....از این به بعد..من مالک بدنتم...خیلی دوست دارم.*
"منم دوست دارم."
انگار تموم این لذت مثل یه خاطره سریع از جلوی چشمام رد شد و الان من تو بغلم عشق زندگیمم، اونم درحالی که نور طلوع خورشید به بدنامون میخوره،  به خواب فرو میرم.
کاش این رویا نباشه، ارزو میکنم وقتی که بیدار میشم دوباره توی دنیای تاریک مغزم نباشم.

عشق گناهبار ماDonde viven las historias. Descúbrelo ahora