با لبخند گفت و بوسه ای روی سرم زد.
"باشه عزیزم، تو برو ببین چیکارت دارن."
سری تکون داد و رفت بیرون که من توی اتاق تنها شدم.
دونه به دونه جعبه هارو باز کردم که دیدم بیشترشون وسایل کامپیوتر و چنتا بسته بازی و یه عالمه باند و هدفون بود، اخه یه پسر اینهمه رو میخواد چیکار؟ اونم یه نفر! من تاحالا جز تو مدرسه از اینا ندیدم.
البته یکم عجیب بود چون مانیتور هاش یکم قوص داشت و منحنی بود.
شونه ای بالا انداختم و سمت کمد لباساش رفتم و با باز کردنش، دقیقا عطر تنش به مشامم رسید و یه لحظه منو توی یه دنیای شیرین رها کرد.
نفس عمیقی کشیدم و اون عطر رو بیشتر به ریه هام تقدیم کردم.
دونه به دونه لباساشو نگاه میکردم، همشون رنگای قشنگی بودن و نرم و ابریشمی مانند بودن. انگار خانم جانگ خیلی به هوسوک میرسه و از همه نظر براش سنگ تموم میزاره.
همونطور که داشتم لباسارو نگاه میکردم، یهو یه لباس خواب زنانه قرمز دیدم و نفس عمیق و عصبی ای کشیدم.
این لباسه هم خیلی باز بود هم خیلی قشنگ بود، اصن این اینجا چیکار میکنه؟ دیگه توقع نداشتم لباس بیبیاش تو کمدش باشه.
برش داشتم و با دقت مشغول نگاه کردنش شدم که هوسوک اومد توی اتاق.
*عشقم بیا ادامه ب...*
حرفش با دیدن اون لباس توی دستم قط شد و سریع اومد سمتم، لباسو ازم گرفت و با چوب لباسیش انداخت تو سطل اشغال.
*دیدی؟ خودم انداختمش بیرون، دیگه هیچ لباسی نیست.*
لبخند ضایعی زد و دستاشو پشتش برد و به هم قفل کرد.
لبخندش شبیه کسایی بود که یه گندی زدن و میخوان عادی جلوه بدنش.
دست به سینه شدم و ابرویی بالا انداختم.
"دیگه چیا داری؟"
*عاام...خب...*
خم شد و اخرین کشوی کمدشو باز کرد که توش پر از دست بند و پا بند و از اون چیزای شلاق مانند چرمی بود.
همه اونارو تو اون مغازه ای که با مینهو رفته بودیم دیده بودم.
با تعجب روی زمین زانو زدم و با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم، امیدوارم نخواد باهام اینارو امتحان کنه...من...نمیخوام دست و پاهامو ببنده..
چون اون روزی که اون کارو باهام کرده بود هم...با کمربند بسته شده بودم و...اون با خشن ترین حالت اونکارو باهام کرد...میترسم...اگه خشن باشه میترسم.
"عاام..هوسوک.."
*از اینا استفاده نمیکنم...نگران نباش، ولی دور نمیریزمشون چون میخوام تو ازشون اشتفاده کنی*
"من؟ یعنی میخوای من تاپ باشم؟"
*نه ولی تو کنترل رابطه رو دستت میگیری.*
گفت و در کشو رو بست.
"چطوری؟"
*دلت میخواد یه سر به سایت پورن بزنی؟ به دردت میخوره ها..*
چشمغره ای بهش رفتم و بلند شدم و سمت موبایلم رفتم.
*میخوای سرچ کنی؟*
"نخیر."
لبخندی زد شونه ای بالا انداخت.
*پس بیا بریم شام بخوریم، مامانم غذا درست کرده.*
گفت و سمت در رفت که منم بعد گذاشتن گوشیم تو جیبم رفتم سمت در.
راستش شرمنده بودم، بی اجازه اومدم اینجا و حالا قراره اینجا غذا بخورم. میترسم مادرش نخواد با من هم سفره شه.
از طرفی هم اگه نرم برای غذا خوردن، ممکنه مادرش فکر بدی راجبم بکنه.
هوسوک خواست در رو بازکنه که دستمو روی دستش که دستگیره در رو گرفته بود گذاشتم.
"عاام..تو برو بخور من گشنم نیست."
همون لحظه که این حرفو زدم صدای شکمم در اومد و غرش عجیبی از سر گشنگیم کرد.
*نمیخوای با مادرم غذا بخوری؟*
"چی؟ نه..نه من میخوام ولی..شاید مادرت با من راحت نباشه و خوشش نیاد پس..."
*مجبوره خوشش بیاد تو دوست پسرمی و حمایت منو داری، پس هرچیزی که گفت و هرکاری که کرد رو نادیده بگیر خب؟*
نفسی گرفتم و لب زدم.
"اما من نمیخوام سربار مادرت باشم، تا الانشم که اومدم اینجا کار بدی انجام دادم."
*من مجبورت کردم، پس کار اشتباهی نبوده. تو سربار کسی نیستی خب؟*
گفت و با قاب گرفتن صورتم، بوسه کوتاهی روی لبام نشوند.
*تو تنها دلیل زنده بودن منی، همه چیزمی، حتی یه لحظه هم فک نکن که سربار کسی هستی چون این من رو ناراحت میکنه.*
لبخند کوچیکی زدم و سری تکون دادم.
"اوهوم...باشه.."
*بیا بریم شام بخوریم که واقعا گشنمه.*
دستمو گرفت و با باز کردن در، منو با خوش سمت میز شام کشید.
میز چهار نفره و کوچیکی بود ولی خونه خیلی قشنگی داشتن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
عشق گناهبار ما
Romanceتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...