پارت28

1K 119 11
                                    

*مامان؟ تو اینجا چیکا..*
با سیلی ای که خانم جانگ به هوسوک زد، حرفش نا تموم موند.
°هوسوک توضیح بده، چرا داشتی یه پسرو میبوسیدی؟ چرا یونگی رو میبوسیدی؟°
خانم جانگ با داد گفت و منتظر جوابی از هوسوک شد.
*مامان اروم باش، همه چیزو برات میگم.*
خانم جانگ با اخم بدی که روی صورتش بود روشو به یونگی که با ترس سرشو پایین انداخته بود و میلرزید، داد.
°تو بگو یونگی تو که پسر کشیش مین هستی! تو چرا داشتی پسر منو میبوسیدی؟°
*مامان یه دقیقه گوش کن...*
مادر یونگی با خشمگین ترین حالت ممکن و درحالی که اخم کرده بود نگاهشو به هوسوک داد.
*خب دیگه وقتشه اینو بدونی که من و یونگی...*
دست سرد و لرزون یونگی رو گرفت و انگشتاشو لای انگشت های پسر قفل کرد.
*من و یونگی عاشق همیم..*
یه لحظه خانم جانگ از عصبانیت خشکش زد، نمیتونست باور کنه پسرش عاشق همجنسشه.
°چ..چی؟ داری میگی تو یه همجنسباز کثیفی؟°
هربار ترس توی وجود یونگی بیشتر میشد و دست هوسوک رو محکم تر میگرفت ولی هوسوک انگار خیلی خونسرد بود.
*من همجنسگرام..اره...و عاشق یونگیم.*
°هوسوک داری شوخی میکنی دیگه؟ چرا داری چرت میگی؟°
*حقیقته مامان..*
°اما همجسبازی گناهه! من نمیخوام پسرم یه گناهکار باشه..نمیخوام.°
چشمای مادر هوسوک قرمز شده بودن و سرش سنگین بود، هضم این حقیقت اونقدر سخت بود که مغزش نمیتونست این رو تحلیل کنه، پس رو به یونگی کرد.
°تو...پسر پدر مین هستی...تو چطور جرعت کردی؟ شماها از هم جدا میشین و تو هوسوک میری پیش پدر مین و اعتراف میکنی، هردوتون اعتراف میکنین و دیگه هم همدیگرو نمیبینین.°
*ووو..مامان تند نرو، هیچکدوم از این اتفاقات قرار نیست بیوفته و من از یونگی جدا نمیشم.*
هوسوک با شهامت گفت به مادرش نگاه کرد.
°این گناهه، شماها وجدان ندارین؟ این کثیف کاریا چیه؟ عشق و کوفت و زهرمار از کجا دراومد؟°
*مامان عشق بین دو نفر هیچ ربطی به دین و مذهب نداره.*
°انجیل، خدا، تنها کسی که مارو افریده و کسی که سرور ماست بهمون گفته همجنسباز بودن گناهه، تو
هیچوقت اینطوری نبودی هوسوک چت شده؟°
هوسوک روش رو به یونگی داد که چشماش پر اشک شده بود.
*عشقم تو برو توی اتاق خب؟*
یونگی سری تکون داد و از پله ها پایین رفت و خانم جانگ رو با هوسوک تنها گذاشت.
رفت توی اتاق و و در رو بست ولی بخاطر سکوت همیشگی کلیسا میتونست صدا و حرفاشون رو کامل بشنوه.
°یونگی از راه بدرت کرده نه؟°
*نه مامان من عاشقشم چرا نمیخوای بفهمی؟*
°عشق به همجنس اشتباهه، نجسه، تو حق نداری عاشقش باشی. تو..اصلا اینطوری نبودی..نه...اون
پسره اینطوریت کرده، اون از راه بدرت کرده، جادوت کرده.°
*اره مامان یونگی عضو فرقه شیطان پرستاست خیلی هم راحت منو جادو کرده! مامان...بفهم چی میگی..جادو دیگه چه کوفتیه؟*
°مدرستو عوض میکنم، دیگه اینجا نمیای و یونگیو نمیبینی. پدر مین هم وقتی از این موضوع با خبر شه با یونگی حرف میزنی.°
*مامان...اگه یک کلمه، فقط یک کلمه به اون مین لیجون عوضی چیزی بگی...قول میدم پشیمون میشی.*
°مادرتو تحدید میکنی؟°
*هشدار میدم.فقط اگه چیزی به اون عوضی بگی، همه چیز برای زندگی من و یونگی عوض میشه.*
°وسایلتو جمع کن و با من برگرد خونه.°
*من نمیام باهات، نباید یونگیو اینجا تنها بزارم اینطوری امنیت نداره.*
°از چی امنیت نداره هوسوک چرا چرت میگی؟°
*مامان...فقط راحتم بزار، به کسی هم چیزی نگو.*
یونگی احساس کرد دیگه شنیدن این حرفا براش کافیه، گوشاشو گرفت و فقط اشک ریخت.
نمیخواست گناه کنه، نمیخواست میونه مادر و پسری دونفرو شکراب کنه، نمیخواست همه چیز
به هم بریزه ولی، اون عاشق هوسوکه. چرا نباید برای یک بار هم که شده توی زندگیش به فکر خودش باشه؟ یک بارم طبق خواسته خودش زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره؟

عشق گناهبار ماWhere stories live. Discover now