پارت36(آخر)

1.2K 136 24
                                    


~روز ازدواج~

[راوی]
با استرش گره کراواتش رو سفت کرد و با حس دستای هوسوک روی کمرش لبخند شلی زد.
*همسر ایندم امادس؟*
"هوسوک..استرس دارم."
*دروغه اگه بگم من از استرس عقلم از کار نیوفتاده.*
توی جاش برگشت و با دیدن هوسوک با کت و شلوار رسمی و موهای حالت دادش، یه لحظه دهنش باز موند.
"خدای من، هوسوک چقدر لباس رسمی سکسیت میکنه!!!"
*ولی تو توی این لباس هم همچنان بیبی ای.*
هوسوک با خندی گفت که پسر کوتاه تر، لب هاش رو اروم بوسید.
"امشب بیبی تر هم میشم."
*اوه..شیطون شدیا..*
یونگی لبخندی زد و دستی به کت هوسوک کشید.
"این حالت شیطون رو نبین، دارم از خجالت اب میشم."
هوسوک با شیطنت خندید و لپ یونگی رو کشید.
*میدونم بیبی، شیطنتت از روی نیازه.*
"برو بابا چه نیازی."
*لعنتی بخاطر تنبیه اونروزت یه هفتس نمیزاری به فاکت بدم تازه میگی هیچ نیازی درونت شکل نگرفته؟*
"اولا که حقته..دوما بازم حقته و سوما نخیر نگرفته."
*امشب که نزاشتم ارضا شی بهت میفهمونم نیاز یعنی چی.*
"عاااا..میگم مینهو اینا کجان؟"
*هی، بحثو نپیچون.*
"فک کنم میخواستم یه چیزی رو بهش بگم."
یونگی با اخم ریزی گفت و سمت در رفت.
*هی..بزار یه بارم که شده بدون اینکه منو بپیچونی لاس بزنیم.*
یونگی بی توجه به هوسوک خندید و از در اتاق بیرون رفت و هوسوک نفس عمیقی کشید.
امروز یونگی برای خودش میشد و این باعث میشد استرسش زیاد تر از همیشه باشه.
با صدای خوردن تقه ای به در و باز شدنش، سمت در برگشت و با دیدن عمه و خالش یه لحظه شوکه شد و توی دلش لعنتی فرستاد.
÷آیگوووو گل پسر خاله÷
خالش گفت و به سمت هوسوک دوید و محکم بغلش کرد.
÷عزیز دلم بلاخره زن گرفتی؟! عاه امیدوارم خوشبخت بشی دیگه فک کردم میخوای بترشی.÷
•وای هوسوک جونم عشق عمه.•
از توی بغلش دراومد که عمش محکم تر هوسوک رو بغل کرد و جدا شد.
÷قربونت برم، مامانت تا گفت داری ازدواج مکنی سریع اومدیم کره، حتی نذاشتیم بگه عروس خانم چه شکلیه، میخواستیم سوپرایز بمونه برامون÷
هوسوک که لال شده بود قدمی عقب رفت و لب زد.
*عروس؟*
•وای عمه قربونت بره چقد بزرگ شدی!..•
*عمه، خاله...شماها که هر کدومتون اون سر کشور بودین! چقد..سریع رسیدین.*
پسر با تعجب گفت که خالش با ذوق لب زد.
÷مگه میشه برای عروسی تو نیایم؟÷
*پس...مامانم راجب نامزدم بهتون...چیزی نگفته، درسته؟*
•اره، کجاس اون دختر خوشبخت؟•

[هوسوک]
با تعجب بهشون نگاه میکردم که فهمیدم بدبخت شدم، مادرم نگفته که عروسی در کار نیست.
*عااام...ببخشید من باید برم.*
گفتم و با عجله اتاق رو ترک کردم تا برم دنبال مامان، اصلا حوصله دردسر ندارم و نمیخوام غرغرای فامیل مذهبیم رو گوش بدم.
با دیدن مادرم که داشت با دایی حرف میزد سریع سمتش رفتم و اروم لب زدم.
*مامان بهت گفتم اگه میخوای خاله و عمه رو دعوت کنی بهشون بگو نامزدم پسره، اینا اومدن دنبال عروس میگردن.*
°هان؟ مگه اومدن؟ به من گفتن که نمیان!°
*احتمالا یا میخواستن مغز منو بخورن یا تورو سوپرایز کنن.*
با حرص گفتم که گوشه لبشو گزید.
°بیخیالشون منم بهشون چیزی نمیگم یکم حرص بخورن.°
*مامان خاله هم هستا.*
°ولش کن اونم منو اینجا ول کرد رفت اون سر کشور، حرص خوردن حقشونه.°
با خنده گفت و ازم دور شد که اهی کشیدم.
₩هی، مرد جوان...معشوقه ات کجاست؟₩
با شنیدن لحن مسخره داییم زدم زیر خنده و به مهمونایی که توی سالن تالار بودن نگاه کردم.
*هووم..نمیدونم داشتم لاس میزدم باهاش در رفت؛ میگم دایی مامان با گرفتن این تالار سنگ تموم گذاشته هااا*
₩اره ولی همه دوستای لاابالی تو جمعشون جمعه₩
*اوهوم...خوب شد توی کلیسات نگرفتیم وگرنه توی دردسر میوفتادی..*
₩تو اینجا چه گِلی میخوری؟برو پیش همسر ایندت، متن سخنرانیتم یادت نره همراهت باشه.₩
*باشه حالا یه جوری میگی انگار قراره فرار کنه.*
₩اگه فرار کنه؟₩
خندمو قورت دادم و با جدیدت لب زدم.
*من میرم دنبال یونگی*
گفتم و با دور شدن از دایی، دور سالن دنبال یونگی گشتم و با دیدنش سریع رفتم پیشش، داشت با مینهو حرف میزد.
*یونگی یه مشکل ریز داریم.*
"هان؟ چی؟ چیشده؟"
با نگرانی گفت که دستشو گرفتم.
*هی..اونقدرام نگرانی نداره فقط عمه و خالم بدون هماهنگی اومدن، عاام..بعد دنبال عروسن،
خواستم بگم اونام خیلی مذهبی ان و یکم باید حرفای هموفوبیکانه یا شاید نگاهای مضخرفشونو تحمل کنیم.*
"اه...لعنت بهت هوسوک سکتم دادی، خب باشه مشکلی نیست."
*اه...حتما با شوهرا و بچه هاشون اومدن..پووفف.*
٪همون خالت که خیلی جو گیر بود؟٪
*اره متاسفانه.*
٪شت...به چوخ رفتیم.٪
*مینهو تو هم خوشتیپ شدیا*
٪اره حتی خوشتیپ تر از تو٪
خندیدم و از استرس نفس کلافه ای کشیدم، به اطراف و مهمونای خندونمون نگاهی انداختم که مادرم با عجله اومد پیشمون.
°پسرا سریع برین سر جاهاتو مهمونا همشون نشستن و منتظرن، یونگی تو با من بیا، حلقه هاتونم بدین به مینهو.°
گفت و با عجله رفت و یونگی هم با خودش برد.
*الان باید چه غلطی بکنم؟*
٪بیا ما بریم جای دان، بعدشم هرکاری که تو فیلما موقع عروسی انجام میدادن رو انجام بده.٪
*هان؟*
٪هیچی باهام بیا فقط احمق جون.٪

[یونگی]
مادرجون دستش رو توی دستم حلقه کرد و باهم روی فرش قرمز اون تالار بزرگ حرکت کردیم، از استرس داشتم میمردم.
هوسوک با ذوق بهم خیره شده بود و یه جمعیت چندین نفره که فقط تعدادیشون رو میشناختم با چشم هاشون همراهیم میکردن؛ صدای موسیقی ای که همیشه برای ازدواج بقیه توی کلیسای پدر مین پخش میشد، حالا توی این تالار بزرگ برای ازدواج من و هوسوک پخش میشه.
انقدر استرس داشتم که حس میکردم پاهام شل شده! تموم اون راه رو با اضطراب گذروندم و وقتی به هوسوک رسیدم ، ارامش گرفتم.
₩ما همگی اینجا جمع شدیم تا شاهد به هم رسیدن این دو زوج عاشق باشیم ؛ جانگ هوسوک و مین یونگی..نه تنها از جانب پدر پارک، بلکه از جانب داییتون..شخصا بهتون تبریک میگم و تحسینتون میکنم که بعد از گذروندن سختی های زیادی که در راه عشقتون بود، بازم پیش هم موندید و به هم رسیدین؛ جانگ هوسوک، ایا مین یونگی رو به همسری خود میپذیری؟₩
هوسوک نگاهش رو از دایی گرفت و با لبخند بهم زل زد و دستم رو فشورد.
*یونگی..از همون لحظه ای که توی کلیسا باهات اشنا شدم، حس کردم بزرگ ترین جای خالی توی قلبم با عشق تو پر شد؛ بهترین خاطراتم با تو ساخته شد و از اون جا به بعد، ایندم فقط با تو توی ذهنم تصور شد، میدونم...و میدونی که چقدر عاشقتم و از صمیم قلبم میخوام تا ابد مال من باشی، دوست دارم...بله..*
با شنیدن حرف هاش حس کردم قند توی دلم اب شد و واقعا چند لحظه فکر کردم فقط من و هوسوک توی دنیا باقی موندیم، اما صدای دست زدن جمعیت من رو از هپروتم دراورد.
₩و اما مین یونگی، ایا حاضری جانگ هوسوک رو به همسری خود بپذیری؟₩
"هوسوک....این رو بار ها بهت گفتم ولی...تو نجات دهنده جسم و روح و تمام وجودم از اون کلیسا بودی...میدونی که..اون کلیسا برام مثل زندان بود، تو بهم عشق رو یاد دادی، وقتی زمین خوردم دستم رو گرفتی و زخم هام رو التیام دادی...راه مبارزه با ترس هام رو بهم یاد دادی و...من رو عاشق خودت کردی..میدونم هیچوقت از هم جدا نمیشیم، چون صادقانه هم رو دوست داریم و عشق بینمون مثال زدنی نیست...تا ابد دوست دارم...بله..."
همراه با صدای دست زدن جمعیت لبخندی زد که نفس عمیقی کشیدم.
₩خانم جانگ تینا (مادر هوسوک) و اقای گوم مینهو ایا شما به عنوان ساقدوش، شاهد ازدواج این دو عاشق هستید؟₩
°بله°
٪بله٪
مینهو جلو اومد و با دادن حلقه ها بهمون، اون هارو دستمون کردیم.
₩پس اکنون با قدرتی که از سوی کلیسا و خداوند به من داده شده، شما رو همسر هم اعلام میکنم....
میتونید همدیگه رو ببوسید.₩
لبخندی زدم که هوسوک قدمی جلو اومد و با گرفتن کمرم، لبهام رو با ولع بوسید و من با عشق همراهیش کردم.
این بوسه برام متفاوت بود..این بوسه..شروعی جدید برای زندگی و عشق ما بود..یک عشق پاک اما در عین حال گناهبار.

پایان

(حتما منتظر پارت ویژه باشین*^*)

عشق گناهبار ماWhere stories live. Discover now