پارت8

1.5K 183 12
                                    

~~~~
[راوی]

٪حداقل به تلفنایی که بهت میزنه جواب بده، اینطوری نگرانش میکنی!٪
*نمیتونم مینهو واقعا نمیتونم، رک و راست بهم گفت دوسم نداره دیگه چیکار کنم؟*
٪چیشد؟٪
*وقتی بهش اعتراف کردم و ردم کرد، بهم گفت حسی بهم نداره و منم حالیم نشد. فرداش باهم حرف نمیزدیم و وقتی ازش خواستم به حرفام گوش بده بعد کلی کلنجار قبول کرد، بهش گفتم واقعا بهم حسی نداره یا بخاطر گناه نکردن ردم کرده؟ توی چشمام نگاه نکرد و همونطوری سر سری بهم گفت نداره و وقتی گفتم تو چشمام نگاه کنه و بگه، یهو عصبی شد و سرم داد زد.*
٪چی گفت؟٪
*گفت چرا انقدر اذیتش میکنم و عاشقم نیست و نمیخواد راجبش حرف بزنه.*
٪چطوری گفت؟ به نظرت فقط عصبی بود؟ حس دیگه ای نداشت؟٪
*خب...توی چشماش اشک جمع شده بود و عصبی هم بود، شاید واقعا چون خیلی اذیتش میکردم اینطوری شده بود..اه..نمیدونم.*
٪هوووم٪
*ولی حس میکنم واقعا اذیتش میکردم، چون بیشتر وقتا لمسش میکردم و اون میگفت دوست نداره ولی من حس میکردم خوشش میاد، ولی اگه
از اون لمسا خوشش نمیومده و من مثل یه منحرف  براش بودم، پس حق داشته ردم کنه.*
٪چرا لمسش میکردی؟٪
*میدونی مینهو، بدنش..بوش...همه چیش منو تحریک میکرد و بهم حس ارامش میداد، نمیتونستم خودمو کنترل کنم تا بهش دست نزنم ولی دروغ چرا؟! چند بارم میخواستم کِرم بریزم.*
٪میدونی، به نظرم حداقل به تماساش جواب بده
خب شاید پشیمونه٪
دوباره گوشی هوسوک زنگ خورد و هردو نگاهشون به گوشی جلب شد.
(یونگی♡)
٪جواب بده٪
*نمیتونم.*
٪باشه، پدر مین چی؟٪
*اون الان به پشممم نیست*
درسته، پدر مین اگه من پیش یونگی نباشم هر غلطی دلش بخواد باهاش میکنه!
به گوشیم نگاه دوباره ای انداختم، به جز پنج تا میسکال یونگی، یه پیام اومده بود که بازش کردم.
(هوسوک کجایی؟ ببخشید من نباید سرت داد میزدم متاسفم...میدونم منو نمیبخشی، فقط میخواستم بگم معذرت میخوام. لطفا برگرد کلیسا.)
به ساعت نگاهی انداختم، نزدیکای نیمه شب بود و من نمیدونستم چیکار کنم. از پشت میزی که با مینهو نشسته بودیم و سوجو میخوردیم بلند شدم.
٪کجا میری؟٪
*دستشویی.*
٪یه ابی هم به صورتت بزن شبیه زامبی شدی، انگار کل روزو داشتی میدادی٪
*ببند تا مجبورت نکردم کل شبو بهم بدی.*
٪گمشو٪
پوفی کشیدم و سمت دستشویی اتاق مینهو رفتم.
ابی به سر و صورتم زدم و رفتم بیرون.
برگشتم سر جای قبلیم و به مینهو زل زدم.
٪خب؟ میخوای چیکار کنی؟٪
*الان فقط میخوام یکیو به هزاران روش مختلف
بی دی اس ام بکنم.*
٪یکیو سراغ دارم، بگم بیاد؟ به حساب من..٪
*نه بابا، میخواما! ولی نمیتونم وقتی دلم یونگی رو میخواد یکی دیگرو بکنم.*
٪اوه، صحیح٪
*امشب منو اینجا تحمل کن تا ببینم فردا چه غلطی بخورم*
٪باشه بمون٪
*یه بالشی چیزی بده من بغل کنم.*
٪به نیت یونگی؟٪
*مینهوووو*
٪خیلی خب بابا٪

[یونگی]
اشک هام بی وقفه سرازیر میشد، خودمو به زور به تخت رسوندم و جنازه گوشیمو که زیر پای پدر مین شکسته و له شده روی زمین افتاده بود رو برداشتم.
از توی انعکاس اینه رو به روی تخت خودمو دیدم، اندفه از همیشه بدتر زده بود. اره خب وقتی با کمربند و چوب نازک بیوفتن به جون بدن و صورت ادم همین میشه.
خون و کبودیام مهم نبود، درد هیچکدوم از زخم ها و بریدگی های بدنم به درد وجدانم نمیرسید.
چطور تونستم اونطوری سر هوسوک داد بزنم؟ چهرش هیچوقت از جلوی چشمام کنار نمیره، من جواب اونهمه خوبیو با داد زدن سرش و له کردن احساساتش دادم...من یه عوضیم.
از روی تخت بلند شدم، پام به خاطر هولی که پدر مین داد و خوردنم به تیغه های تزئینی شومینه، خونریزی داشت ولی نمیتونستم نادیده نگیرمش.
لنگ لنگ زنان سمت پنجره باز اتاقم رفتم و نفس عمیقی کشیدم.
نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم، به هوسوکو نیاز دارم، به بغل ارامبخشش؛ میخوام فقط تو اغوشش گریه کنم. من چرا انقدر خودخواهم؟
اون....اون واقعا منو دوست داره و این چیزی بود که من میخواستم ولی، برای ترس از خدا و پدر مین دلشو شکستم تا خودم مجازات نشم! خیلی ناراحت شده که رفته، حتی دیگه نمیتونم بهش زنگ بزنم، از هدیش هم درست محافظت نکردم. دیگه مغزم داشت میترکید، نمیتونستم فکر کنم.
پایین پنجره نشستمو فقط اشک ریختم.

عشق گناهبار ماKde žijí příběhy. Začni objevovat