~~~
₩خدای من باورم نمیشه، چقدر با جزئیات.₩
دایی با ذوق گفت که لبخند زدم.
"اره، راستی اون خون روی تخت رو با بریدن پام ریختم و..کامی که روتخت بود..کار من و هوسوک...عاام..دیشب بود."
پاچه شلوارم رو بالا دادم و بریدگی پام رو به دایی نشون دادم.
₩خدای من، واقعا خیلی باهوشی!₩
"راستش این دقل بازیارو از هوسوک یادگرفتم. فقط خوشحالم که دختره همونطوری که میخواست انجامش ندادیم و باکره موند. اما...بهش گفتم به هرکسی که لازمه بگه باکره نیست."
₩خدای من...یه لحظه اونقدر حالم بد شد که جدی باور کردم با اون دختر خوابیدی.₩
"راستش...با اینکه هیچ اتفاقی نیوفتاد و هیچ کاری نکردیم، خیلی حس بدی بهم دست داد. نگرانم که اون دختر چطوری میخواد با گرایشش کنار بیاد."
₩من هوای اونو دارم، هوسوک کجا رفت؟₩
"رفت ببینهخونه مجردی پدرش برای رفتن به اونجا چطوریه...اما حقیقتا...حس خوبی ندارم وقتی داره به هر دری میزنه تا منو نجات بده."
₩خب دوستت داره، این عادیه.₩
"میدونی دایی...خب..اون همه کار برام میکنه ولی گفت برای اینکه پدر مین دستش بهم نرسه اموال پدرشو میفروشه تا بریم خارج از کشور ولی این یعنی میخواد همه چیزو بخاطر من رها کنه، من اینو نمیخوام. رفتن به یه کشور دیگه ریسک خیلی بالاییه و از یه طرف...پدر مین..من و هوسوک رو ول نمیکنه...فقط در شرایطی نمیریم که پدر مین ازمون دور باشه..که بعیده."
دایی خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد و با جواب دادنش صدای غم زده و یه جورایی عصبی هوسوک تو گوشم پیچید.
(*هرجا هستی..بیا خونه...*)
گفت و گوشی رو قط کرد.
"گفت برم خونه...دایی...میشه باهام بیای؟"
₩عصبی بود؟₩
سری تکون دادم و نگاهمو پایین انداختم.
₩هنوز ازش بخاطر اون اختلال میترسی؟₩
"صداش....شبیه اونموقع ها بود...ب..برای همین.."
₩باشه بیا بریم خونه.₩
گفت و فنجون قهوش رو سر کشید و با هم بلند شدیم و از کافی شاپ رفتیم بیرون.
فک نمیکردم به این زودی برگرده خونه. میترسم زودتر از حرفای من، حرف مادرش رو باور کنه.
به محض اینکه رسیدیم به خونه سوار اسانسور شدیم.
استرس داشتم، خیلی زیاد.
با عجله از اسانسور پیاده شدم و صدای داد و بیداد های هوسوک رو شنیدم که هر بار نزدیک در میشدم، بیشتر میشد.
*با اون مین لیجون عوضی پیش خودتون چی فکر کردین؟ همش سه ساعت خونه نبودم اون وقت کاری کردین یونگی بهم خیانت کنه؟*
°ما فقط دختر رو فرستادیم تو اتاقش، یه دقیقه هم نگذشته بود که دختره رو لخت کرده بود و داشت میبوسیدش، اتفاقا از خداش بود.°
با حرف خانم جانگ، دم در ایستادم و فقط خواستم بفهمم هوسوک چی میگه. ازم حمایت میکنه...یا...
چیزی که میشنوه رو باور میکنه.
*وقتی اون مین لیجون عوضی اینجا بود چاره دیگه ای هم مگه داشت؟*
°اره حداقل میتونست مخالفت کنه یا چمیدونم ناراحت باشه. اونکه خوب برای همه چی بغض میکنه و گریش میگیره پس چرا اندفه حتی یه لحظه هم به تو فکر نکرد و افتاد به جون دختره؟°
*از پدر مین و تو ترسیده بود.*
°نه..نترسیده بود! انقدر ازش حمایت نکن وقتی خیانت کردن بهت برای اون مثل اب خودن بود. اون
پسر این کارو کرده هوسوک..بهتره قبول کنی.°
با بغضی که داشتم تقه ای به در زدم و بلافاصله در توسط هوسوک باز شد و من ترسیده داخل خونه قدم برداشتم.
*ببینم حالت خوبه؟*
با نگرانی گفت و صورت اشکیمو قاب کرد.
"من...خوبم."
°معلومه که خوبه، هنوز یه ساعت نشده که با یه دختر خوابیده.°
*یونگی...خواهش میکنم بگو که اینا حقیقت نداره. خواهش میکنم.*
"هوسوک...هق.."
₩پسرا برین تو اتاق حرفاتونو بزنین.₩
هوسوک سری تکون داد منو با خودش برد داخل اتاق و در رو بست.
*همه چیز رو بهم توض....*
بهش نگاه کردم تا حرفشو ادامه بده اما اون سمت تخت رفت و با دقت ملافه هارو چک کرد، حس کردم بدنم شل شده و نفسام بالا نمیاد.
*باورم نمیشه...*
"ن..نه...هوسوک...هق.."
سمتش رفتم که برگشت و سرم فریاد زد.
*مگه بهت نگفتم هرچی که شد بهم زنگ بزن؟*
VOCÊ ESTÁ LENDO
عشق گناهبار ما
Romanceتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...