پارت19

1K 136 3
                                    


"ه..هدیه..کریسمس...هق..من..هق..با مینهو رفتم تا....هق..برات هدیه بگیرم..هق..میخواستم اینارو...شب..هعق..کریسمس...هغ..بپوشم.."
با گریه گفت و بیشتر توضیح داد.
"ق...قرار بود..سوپرایز..هق باشه...ب..برای همین..هق..نگفتیم...میریم شهر."
هوسوک قدمی سمت یونگی که به گریه افتاده بود برداشت که پسر ترسید و درحالی که دست و پا میزد تا کمی عقب بره، توی خودش جمع شد.
"من..معذرت میخوام فقط...هق...ل..لطفا نزدیکم نیا...هعق.."
تمام بلاها و خشونت هایی که تاحالا انجام داده بود به اضافه این یکی مثل فیلم از جلوی چشماش گذشت.
این حق پسری نبود که عاشقشه، حق یونگی این نبود که هر بار از دوست‌پسرش کتک بخوره و با ترس گریه کنه.
هنوز خشمش نخوابیده بود، نمیتونست با هیولای درونش مبارزه کنه.
قدم دیگه ای سمت پسر برداشت که یونگی سریع از روی زمین بلند شد و سمت در رفت و فرار کرد؛ رفت به خزانه و در رو پشت سرش قفل کرد.

پسر مشتی به دیوار زد و داد بلندی کشید که از شدتش، گلوش به سوزش اومد.
روی زمین نشست و به تخت تکیه داد، به هدیه یونگی نگاه کرد.
با خودش میگفت که چطور تونسته اون لبخند رو که هر چقدر مصنوعی باشه رو به گریه تبدیل کنه؟
یونگی با کلی ذوق وارد اتاق شد ولی با گریه از اتاق فرار کرد!
این کادو....اون تل و بات پلاگ و چوکر، همشون رو میتونست توی تن سفید یونگی تصور کنه ولی دیگه چه فایده ای داشت؟ تمام ذوق اون کیتن رو کور کرده بود! حتی نمیدونست چطوری توی چشماش نگاه کنه.

[یونگی]
نباید هوسوکو تنها بزارم، باید یکی پیشش باشه.
کلید رو توی در چرخوندم، اشکامو پاک کردم و بعد باز کردن در، از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو همچنان نیمه باز دیدم.
با ترسی که تمام وجودمو فرا گرفته بود در رو هول ارومی دادم که هوسوکو دیدم.
روی زمین نشسته بود و به هدیم نگاه میکرد، انگار عصبانیتش خوابیده بود.
اروم سمت دستشویی قدم برداشتم تا به صورتم اب بزنم که با حرفش لحظه ای ایستادم.
*خیلی خوشکله، هدیتو میگم*
بدون اینکه بهش نگاه کنم با صدای گرفته لب زدم.
"خوشحالم خوشت اومده."
دماغمو بالا کشیدم و رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم.
چند لحظه تو اینه به خورم خیره شدم، هنوز یه طرف صورتم قرمز بود. اصلا حواسم نبود با این رد چهارتا انگشت رفتم بیرون!
راستش یکم میسوخت ولی اهمیتیم نداشت...الان قلبم بیشتر میسوزه..اه..همه چیز درست میشه..امیدوارم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون که هوسوک تل هدیمو تو دستش گرفته بود و لمس میکرد.
*میدونم بازم دارم حرف تکراری ای میگم ولی..متاسفم...از خودم متنفرم که باعث میشم اینطوری از دستم ناراحت شی. تو هم حق داری ازم متنفر باشی...حقمه..ولی اینو بدون من واقعا متاسفم یونگی.*
"ولش کن، بیا راجبش حرف نزنیم."
گفتم و پنجره اتاق رو باز کردم و با برخورد هوای سرد به پوستم ارامش گرفتم.
توی این چند وقت خیلی دلم شکسته ولی خب..
اونم دست خودش نیست.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که دستی روی پهلوم احساس کردم و توی جام پریدم.
*بب..ببخشید..نمیخواستم بزنمت.*
هوسوک با شرمندگی گفت و به لبه پنجره تکیه داد.
*عااام...هدیت...خیلی قشنگه..البته فک نکنم دیگه دلت بخواد بپوشیش.*
راستش هنوزم میخوام بپوشمش ولی، هرچی هم تظاهر کنم نمیتونم اینکه دلم شکسته رو مخفی کنم.
"میپوشمش...هدیه کریستمسته..."
*لازم نیست. میدونم دلت ازم پره و اگه نخوای بپوشیش...*
"بخاطر این نمیپوشم که هدیته، برای این میپوشم که خودم میخوام."
با حرفم لبخندی زد و چشماش درخشید.
*میشه ببوسمت؟*
تک خنده ای کردم و نزدیکش شدم.
"از کی تا حالا کسی برای بوسیدن دوست‌پسرش اجازه میگیره؟"
کمرمو گرفت و بوسه ای روی لبام شرو کرد، حالا که فکرشو میکنم چند شبی هست لب نگرفتیم!
با تمام وجودم میبوسیدمش و دلتنگیمو برطرف میکردم، خیس و نرم، یه احساسی بین معلق بودن بین زمین و هوا و قدم زدن تو بهشت داشتم؛ مثل اولین بوسم بود.
خیلی اروم ازم جدا شد و پیشونیشو به پیشونی من تکیه داد و چشماشو بست.
*خیلی دوست دارم.*
"منم همینطور."
بوسه ای روی گونش گذاشتم که چشماشو باز کرد.
"بریم شام بخوریم؟ داشتم میومدم بوی بیبیمپاب و کیمچی کلیسارو پر کرده بود."
نگاهی به سمت چپ صورتم که از سیلیش سرخ بود انداخت و سرشو پایین انداخت.
*باشه، بریم.*
ازش جدا شدم و باهم رفتیم بیرون و رفتیم توی اشپزخونه تا شام بخوریم.

عشق گناهبار ماDonde viven las historias. Descúbrelo ahora