٪خب...میخوای تحریک کننده بدم بریزی تو غذاش؟٪
*خل شدی؟ نمیخوام چیز خورش کنم، ولی..امشب سعی میکنم مال خودم کنمش، تو جنگل.*
٪باشه ولی اگه نشد چی؟٪
*منتظر میمونم تا خودش بخواد*
٪اکی پس بریم تا دیر نشده٪
*باشه، مرسی که میرسونیمون.*
٪قابلتو نداره رفیق٪
از اونجایی که قبلا وسایل رو تو ماشین مینهو گذاشته بودم، فقط سوار شدیم و از پارکینگ بیرون اومدیم و به سمت کلیسا حرکت کردیم.
مینهو حواسش به رانندگیش بود و منم داشتم به یونگی فکر میکردم، امروز میخوام فقط خوشحال باشه، البته اگه برنامم شکست نخوره.
٪من میزارمتون جنگل بعدشم برمیگردم خونه، یحتمل اونجا انتن نداره برای همین یه ساعت مشخص کن که بیام دنبالتون٪
*به نظرم ساعت ده بیای خوبه.*
٪اکی٪
وقتی رسیدیم کلیسا، یونگی از در بزرگ و چوبی کلیسا بیرون اومد با دیدنم لبخندی زد و سوار ماشین شد.
"سلام"
*سلام عشقم.*
٪سلام عشقش، خوبی؟٪
"اره."
*خب، بریم.*
مینهو ماشین رو به حرکت دراورد و به سمت خارج شهر حرکت کردیم، تمام مدت از اینه بغل ماشین به یونگی که درست پشت سرم بود نگاه میکردم.
چهره بیتفاوتی داشت ولی چشماش میخندید، اینو میتونستم از برق زیباش تشخیص بدم.
به محض وارد شدنمون به جاده جنگلی، بلاخره لبخندش نمایان شد.
با ذوق به جنگل نگاه میکرد و بادی که از پنجره بازش به صورتش میخورد موهاشو به رقص درمیاورد.
مشغول تحسین زیباییش بودم که با حرف مینهو از هپروتم دراومدم.
٪میگم یونگی حواست به این بچه حشری باشه ها٪
ریاکشن یونگی رو ندیدم ولی نیشگون محکمی از بازوی مینهو گرفتم، اما جیکشم در نیومد.
٪با توام هستم هوسوک مطمعنم تا الان سیصد بار به فاکش دادی ولی تو جنگل امکانات نیست پس بیخیال شو.٪
حالا فهمیدم چه نقشه ای کشیده، ولی بازم نمیخواستم یونگی با حرفای مینهو تحت فشار باشه.
*ببند مینهو، از این خبرا نیست.*
٪ای بابا....یه جوری میگی انگار تا الان مال خودت نکردیش٪
سکوت بد و یهویی ای تو ماشین شکل گرفت، از اینه به یونگی نگاه کردم که سرشو پایین انداخته بود و شاید داشت با انگشتاش بازی میکرد، مثل عادتش.
٪وایسا ببینم، تاحالا سکس نکردین؟٪
دیگه داشت زر زیادی میزد.
*یاااا...بسه دیگه به توچه؟*
٪خیلی خب بابا نخور منو٪
یونگی فقط سکوت کرده بود و منم میخواستم همونجا کله مینهو رو از جاش بکنم، نمیخواستم ناراحت بشه، حداقل امروز نه!
٪هر دلیلیم که داشته باشه، به من ربطی نداره ولی اگه هوسوک برات صبر کنه یعنی خیلی براش با ارزشی، میدونم که میگم.٪
خب...حرف درستی زد! فک کنم حتی اگه شده یه کم این حرفش روی یونگی تاثیر بزاره.
وسط جاده نگه داشت و ماشینو خاموش کرد.
٪اینجا خوبه، وسایلا رو خالی کنیم بعدم من میرم٪
*اوکی*[یونگی]
از ماشین پیاده شدیم و وسایلی که هوسوک اورده بود رو از ماشین پیاده کردیم.
تمام وقت داشتم از جنگل لذت میبردم ولی مغزم درگیر حرفای مینهو بود.
اگه هوسوک داره برام صبر میکنه، پس داره اذیت میشه و این..بخاطر منه!
*مرسی مینهو، فردا میبینمت.*
٪میبینمتون، فعلا٪
"مرسی..خدافظ"
مینهو سوار ماشینش شد و هوسوک سمتم برگشت، لبخندی زد و دستمو گرفت.
*بریم چادر بزنیم و اتیش درست کنیم تا هوا تاریک نشده.*
"باشه"
افکارمو خالی کردم و لبخندی زدم، سمت چادر رفتیم و بعد باز کردنش، شروع کردیم به وصل کردن پایه ها.
همونطوری که هر کدوممون یه طرفو وصل میکردیم باهم حرف میزدیم.
*کلی خرت و پرت اوردم، لپتاپ هم اوردم که اگه حوصلمون سر رفت فیلم ببینیم، تازه ابجو هم اوردم.*
"خوبه، چه فیلمی ببینیم؟"
*هر چی تو دوست داشتی، امشب همه چیز به انتخاب توعه*
لبخندی زدم و اخریم پیچ رو سفت کردم.
"طرف من تموم شد."
*طرف منم همینطور، حالا اتیشو درست کنیم.*
با هم از دور و اطرافمون چوب جمع کردیم و با اتش زنه ای که هوسوک اورده بود اتیشو روشن کردیم.
هوا دیگه تاریک شده بود و هر دو گشنه بودیم.
هوسوک یه قابمه کوچیک از کولش دراورد و با اب معدنی، اب جوش درست کرد و روی رامیون نیمه اماده هایی که اورده بود ریخت.
گذاشتشون نزدیک اتیش تا اماده شن و کنارم روی فرشی که جلوی چادر پهن کرده بودیم نشست.
"مرسی که اوردیم اینجا."
بهم نگاه کرد و لبخند نرمی زد، یه لبخند که باعث ارامشم میشد.
چیزی نگفت و دوباره نگاهشو به اتیش داد.
رفتم جلو و بوسه ارومی تو گونش گذاشتم و دستش که رو رون پاش بود رو گرفتم.
*دلت میخواد دفه بعدی کجا بریم؟*
"هووم...هرجایی که تو بگی."
*من انتخاب کنم؟*
"اره."
*باشه پس.*
"رامیونا حاظره؟"
*خیلی گشنته؟*
"اوهوم..."
*بزار پنج دقیقه بشه بعد درشو باز میکنم، مارشمالو میخوای؟*
"مارشمالو اوردی؟"
*اوهوم.*
از ذوق نیشم تا بنا گوش باز شد.
کولشو سمت خودش کشید و بسته خیلی بزرگ مارشمالو کبابی دراورد.
در بسترو باز کرد و یکی از مالشمالوهای سفید و پفکی رو برداشت و سر یه چوب بلند فرو کرد و بهم داد.
*بیا عشقم.*
"مرسی."
رو اتیش گرفتمش و در عرض چند ثانیه حسابی کبابی شد.
سریع سرد شد و کردمش تو دهنم و خوردمش که دیدم هوسوک داره بهم میخنده.
"چیه؟"
*خیلی هولی*
"خب..عووم..خیلی..خوشمزس.."
*کیوت*
مارشمالوش کبابی شده بود و داشت فوتش میکرد.
اومد گازش بزنه من پریدم و مارشمالوشو قاپیدم و نصفه گذاشتم تو دهنم.
یه لحظه با دهن باز بهم خیره شد ولی یهو اونطرف مارشمالو رو که از دهنم بیرون زده بود رو به لب گرفت.
از حرکتش تعجب کردم، تمام مارشملو رو تو دهنش کرد و لباشو به لبام رسوند و درحالی که تو دهن هردومون مارشمالو بود ازم لب گرفت و خب..منم همراهیش کردم.
سرسری مارشمالو رو قورت دادم و بیشتر غرق بوسه شدم که هوسوک از شونه هام گرفت و منو خوابوند و روم خیمه زد.
بوسه من اروم بود ولی اون خیلی عمیقتر و پر نیازتر...یه جورایی شهوتی منو میبوسید.
نکنه بخواد کاری باهام بکنه....من...براش اماده نیستم.
ازم جدا شد و سرشو تو گردنم فرو کرد و لمس دستاشو زیر تیشرتم حس کردم.
لبه تیشرتمو بالا داد و خواست در بیاره که دستشو گرفتم، سرشو از گردنم بیرون اورد و بهم نگاه کرد.
"هوسوک...من..اماده اونکار نیستم..."
اصلا حس خوبی از اینکه این حرف رو بهش زدم نداشتم.
نفس عمیقی کشید و لبمو کوتاه بوسید.
*باشه...متوجهم..*
لبخند زورکی ای زد و از روم بلند شد، حس میکنم قرارمون رو به گند کشیدم. بلند شدم و تیشرتم رو پایین دادم.
*عااامم...رامیونا حاظره، بخوریم.*
صداش یه جوری بود، خب..بهش ضدحال زدم و...
شاید یه جورایی حق داره. خب ما قرار میزاریم و اون حق داره بخواد باهام بخوابه ولی من استرس دارم، واقعا حس میکنم اماده نیستم، ولی...این
هوسوکو ناراحت میکنه.
رامیونارو تو دستش گرفت، یکیشون رو به من داد و یکی هم خودش گرفت.
مشغول خوردن شد و به اتیش زل زده بود، منم چاپستیکامو برداشتم که بخورم ولی اشتهام کور شده بود.
باید یه چیزی میگفتم.
"معذرت میخوام"
با رشته های نودلی که از لباش اویزون بود با تعجب بهم نگاه کرد.
*هووم؟*
"ببخشید که اماده نیستم، حس بدی دارم."
رشته هارو با دندون برید و قورت داد.
*بهش فکر نکن، خب...اماده نیستی و منم نمیتونم مجبورت کنم.*
"من..متاسفم.."
*متاسف نباش، ذهنتم درگیر نکن.*
بغض کردم و سرمو پایین انداختم، چرا بغض کردم؟
مگه این چه چیزیه که من بابت بغض کردم؟ شاید....
بخاطر اینه که بخاطر من اون داره اذیت میشه.
ولی وقتی گفت (باشه متوجهم) قلبم درد گرفت.
*هی، ببینمت!*
سرمو بالا اوردم که با دیدنم فهمید بغض کردم، سریع رامیونشو پایین گذاشت و تو جاش جا به جا شد و صورتمو قاب گرفت.
*هی هی...چیشد؟*
"من...عاام..حس بدی دارم."
*نه نداشته باش...گفتم که اشکالی نداره.*
"مطمعنی؟"
*اره عشقم مهم نیست، چرا انقدر حساسی؟
خودتو اذیت نکن اینطوری منم ناراحت میکنی.*
"باشه..."
لبخندی زد و رو پیشونیم بوسه ارومی گذاشت.
*رامیونتو بخور که فیلم ببینیم.*
"باشه."
نفس عمیقی کشیدم و باهم ادامه رامیون هامون رو خوردیم.
بعدشم کنار هم روی شکم خوابیدیم و درحالی که لپتاپ رو جلومون گذاشته بودیم دنبال فیلم میگشتیم.
*خب...چی ببینیم؟*
"نمیدونم، بیا شانسی انتخاب کنیم ولی هرچی که اومد باید ببینیم."
*باشه پس تو شانستو امتحان کن.*
اوهومی زیر لب گفتم و ماوس رو گرفتم، روی صفحه فولدری که توش حداقل 300 تا فیلم بود چرخوندم و روی یکی زدم.
فیلم پلی شد و اسم بازیگرا نمایان شد.
"خب، این چیه؟"
گفتم و به هوسوک نگاه کردم که با یه حالت چهره غیرقابل تشخیص به مانیتور خیره شده بود.
*اینو نبینیم، یکی دیگرو انتخاب کن.*
"چرا؟"
*بهتره نبینیمیش.*
"مگه چه فیلمیه؟"
*یکی دیگرو ببینیم.*
"نمیشه، گفتم هرچی شانسمونه همونو میبینیم، حالا بگو چیه؟"
*خب..این..فیلم پورن گیه، برای همین میگم یه چیز دیگه بزار.*
اگه این فیلم رو ببینیم چی میشه؟ من چرا امشب انقدر شیطونیم گل کرده؟
"ببینیم.."
*واقعا؟*
"اوهوم"
صدای فیلمو زیاد کردم و هوسوکم خرت و پرتایی که خریده بود رو باز کرد.
خب...واقعا فیلم پورن بود ولی صحنه های پورن رو اونقد واضح نشون نمیدادن. اما خب از محتواهای
سکس خیلی زیاد استفاده میکردن.
منم که دیگه فکر میکردم قرار نیست صحنه خیلی واضحی از سکس ببینیم، بیخیال مشغول خودن پاستیل بودم.
*هی، میگم میخوای یه کار دیگه کنیم؟*
"فقط نیم ساعت از فیلم مونده، ببینیم بعد یه کار دیگه میکنیم."
دوباره حواسمو به فیلم دادم، چرا داره انقدر اصرار میکنه ادامشو نبینیم؟ یعنی داره هشدار میده؟
همینطوری که کارکترا توی رستوران نشسته بودن و حرف میزدن، یهو صحنه کات میخوره و الان دونفر دارن با عجله لباسای همو در میارن و هم رو میبوسن.
اصلا انتظار یه همچین صحنه ای رو نداشتم.
کارکتر پسر ریز نقشتر رو روی تخت میندازه و روش خیمه میزه، سرشو تو گردن پسر میکنه و....
هوسوک در لپتاپو میبنده.
*نبینیم، لطفا بیا نبینیم.*
"عاام..باشه!"
نفس عمیقی کشید و بلند شد، منم بلند شدم و
رو به روش نشسنم.
"خب، چیکار کنیم؟"
*ساعت چنده؟*
به ساعت مچی دست چپش نگاهی انداخت و لب زد.
*ساعت یازدست، چقدر سریع گذشت*
"اوهوم"
*خب..خوابت میاد بخوابیم؟*
"خوبه بخوابیم."
*تو برو داخل چادر، منم اتیشو خاموش کنم بعد میام پیشت.*
"باشه"
رفتم توی چادر و خودمو زیر پتو جا دادم، فقط چند روز تا زمستون مونده و هوا داره کمکم سرد میشه.
سرمو توی بالش کردم و ذهن درگیرمو برای فکر کردن ازاد گذاشتم.
منم به اندازه هوسوک...اونکارو رو میخوام؟ من میخوام ولی خب..اگه خوشم نیاد چی؟ اگه درد داشته باشه چی؟ یا..اگه اونطوری که همه میگن لذت داره، نداشته باشه چی؟
*به چی فکر میکنی؟*
سرمو از بالشم بیرون اوردم و هوسوکو بالای سرم دیدم که اومد جلو و کنارم دراز کشید.
سمتش برگشتم و رفتم تو بغلش.
"به خیلی چیزا"
دستشو روی باسنم گذاشت و مثل همیشه مشغول لمسم شد.
*مثلا چی؟*
"یکم سوال دارم که از پرسیدنشون مطمعن نیستم."
*پس بپرس.*
"خب، عاام..چرا همه برای سکس باهات مشتاقن؟"
*هان؟*
"تو این چند وقت حتی کسایی که بیبیت نبودن هم
برای سکس باهات مشتاق بودن و، خب..هی حرفشو پیش میکشیدن."
*نمیدونم شاید خوب به فاک میدم.*
حرفشو با خنده و منظور دار گفت و انگشتاشو لای پاهام فرو کرد.
"درد داره؟"
*چی؟*
"اونکار...درد داره؟"
*بستگی داره کی و چجوری انجامش بده.*
"تو...تو چجوری انجامش میدی؟"
*هووم، خب من نمیزارم درد بکشی، مطمعن باش حواسم بهت هست.*
"یعنی مطمعنی که نمیزاری درد بکشم؟"
*ببین عشقم، اولش یکم سخته ولی بعدش عادت میکنی. اولش که قراره عادت کنی ممکنه درد داشته باشه ولی بعدش انقدر لذت میبری که مطمعنم عاشقش میشی.*
"پس امکان نداره که خوشم نیاد نه؟"
*نه امکان نداره، اگه واقعا اونو نخوای خب لذت نمیبری ولی اگه بخوایش، مطمعنم عاشقش میشی. میخوای یه روز باهم انجامش بدیم؟*
"اره..میخوام.."
*خوبه، پس مطمعن باش روزی که اماده باشی بیشترین لذتو میبری.*
"اگه اماده نشم، تنهام میزاری؟"
*نه، هیچوقت این کارو نمیکنم.*
"ولی خب...تو..تو میخوایش.."
*بیا راجبش حرف نزنیم، مطمعن باش امادت میکنم. بخاطر این اماده نیستی چون چیزی از اون لذت نمیدونی*
"هووم..شاید! اه...خوابم نمیاد"
*منم*
از بغلش امدم بیرون و چشمام رو به سقف چادر دوختم.
"دلم مارشمالو میخواد."
*بیارم برات؟*
"میاری؟"
*البته عشقم.*
لبخندی زدم که هوسوک بلند شد، از چادر رفت بیرون و بعد چند لحظه برگشت.
"مرسی عشقم."
اومدم مارشمالو هارو ازش بگیرم که نداد.
*عاعا...خودم میخوام دهنت کنم.*
باشه ای گفتم که اومد و روی رون پام نشست.
یه مارشمالو از توی پاکتش دراورد و دهنم کرد، منم با ولع داشتم میخوردم.
هیچی تو دنیا خوشمزه تر از مارشمالو نیست، اینو فهمیدم.
*کیوت لعنتی*
دستمو تو پاکت کردم و یه مارشمالو برداشتم و جلوی دهن هوسوک گرفتم.
"بیا"
دستمو پس زد و روم خیمه زد، نفس کشیدن یادم رفت. نگاهشو به لبام دوخته بود و نفسای گرمش به لبام میخورد.
*من میخوام مارشمالو خودمو بخورم.*
گفت و لبامو بوسید، خیلی نرم ولی با ولع؛ لعنتی انقدر حرفه ای بود که نمیشد همراهیش نکرد و در مقابلش مقاومتی نشون داد.
ازم جدا شد و درحالی که نفس نفس میزد، زمزمه کرد.
*بهم اعتماد داری؟*
"بیشتر از هر کسی."
*حاظری برای چند دقیقه...بدنتو بهم بسپوری؟*
چند لحظه فقط به چشماش نگاه کردم که دستاشو زیر تیشرتم حس کردم.
"عاام..هوسوک.."
*قرار نیستن کاری کنم، قول میدم! فقط بهم اعتماد کن.*
دستاشو اروم اورد بالا و با نیپلام بازی کرد، توی یه چشم به هم زدن لباسمو از تنم دراورد.
اومدم با دستام جلوی خودم رو بپوشونم که دستامو گرفت و بالای سرم پین کرد.
*خجالت نکش*[هوسوک]
همونطور که دستاشو پین کرده بودم، سرمو توی گردن سفید و خوردنیش فرو کردم و با تمام وجود نفس کشیدم.
اون بوی لعنتیش...بوی مست کنندش..
بوسه های ارومی روی گردن نرمش کاشتم و سمت نیپلاش بردم.
هی نزدیک بود بدنشو مارک کنم ولی میخوام وقتی اینکارو کنم که اونو مال خودم کنمش.
نیپلای صورتیشو تو دهنم کردم و با مک اولم ناله خیلی کیوت و ارومی از بین لباش بیرون اومد.
وقتی بهش نگاه کردم از خجالت قرمز شده بود و لب پایینشو به دندون گرفته بود.
*چرا انقدر کیوتی؟ هان؟ چطوریه که بهت نگاه میکنمم عاشقت میشم؟*
دوباره نیپلشو تو دهنم کردم و مکیدم، هربار نفسای تند و با فشارشو بیشتر حس میکردم و بیشتر برای مکیدن نیپلاش مشتاق میشدم.
ازشون دل کندم و درحالی که کمرشو لمس میکردم،
بوسه هامو خیلی اروم ادامه دادم و بینشون حرفایی بهش میزدم تا استرس نگیره.
*میدونی که دوست دارم، اره؟*
"اره.."
*مطمعن باش هیچوقت باهات کاری نمیکنم که...
اذیت شی.*
اروم اروم بوسه هامو پایین بردم و لب زدم.
*میخوام بهت لذتی رو بدم که هیچوقت فراموشش نکنی.*
شلوارشو پایین کشیدم و لبامو روی باکسرش گذاشتم و مکیدم، ناله هایی که به زور شنیده میشد
از دهنش بیرون میومد و منم شاهد بزرگ و سفت شدن دیکش بودم.
وقتی مزه شوری حس کردم به صورتش نگاه کردن.
"اه...هو..سوک.."
پوزخندی زدم و باکسرشو پایین کشیدم، دیدن دیکش که با پریکاماش خیس شده داشت دیوونم میکرد.
دیکشو تا نصفه تو دهنم کردم و مک عمیقی زدم ، ناله بلندی کشید و کمرشو بالا اورد که شروع کردم به سریع بلوجاب دادن بهش.
نمیتونست ناله هاشو نگه داره، خیلی کیوت و ریز ناله میکرد و منم تندتر به کارم ادامه میدادم.
"اه..هوسوک من..دا..دارم..اه."
عاشق صداش بودم، وقتی اسم منو با ناله صدا میزد، کاملا حس میکردم داره لذت میبرده.
خوشحالم که بالاخره بهم اعتماد کرده، این..مثل یه معجزس.
بعد چند لحظه ارضا شد، برای اولین بار زود اومد. کامشو قورت دادم، چند بار دیگه به دیکش مک زدم که کامل خالی شه و لذت ببره.
الان اولین کام یونگی رو خوردم؟ عجیبه..
لبامو پاک کردم، دیکشو با دستمال تمیز کردم و باکسر و شلوارشو بالا کشیدم.
سرمو که بالا اوردم با چشمایی که از لذت خمار شده بودن مواجه شدم.
*این بهترین چیزی نبود که تجربه کردی؟*
"چرا...چرا بود."
گفت و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و لباشو روی لبام گذاشت.
داشتم همراهیش میکردم که یهو ازم جدا شد و چهرش توهَم رفت.
"هی..دهنت..شوره.."
*کام توعه هاا*
"چی؟..بب..ببخشید تو دهن تو چیز..چیز شدم.."
*مهم نیست، خوشمزه بود.*
"چندش."
*چیه خب؟*
"میگم یکم اب بخور."
*چیه؟ نکنه اب نخورم نمیبوسیم؟*
"دقیقا."
پوزخندی زدم و محکم لپشو بوسیدم.
*باشه عشقم، تیشرتتو بپوش سرما نخوری.*
گفتم و از چادر رفتم بیرون که بطری اب توی کوله پشتیم رو برداشتم و سر کشیدم.
یه قرص نعنا که همیشه همراهمه هم خوردم و برگشتم تو چادر که دیدم یونگی خوابش برده.
لبخندی زدم و رفتم کنارش دراز کشیدم.
اروم توی اغوشم گرفتمش و بوسه ای رو سرش گذاشتم.
پس الان که به من اعتماد داره و با این لذت اشنا شده، ممکنه اماده شده باشه؟ در هر صورت نباید عجله کنم.~~~~~~~~~~~
أنت تقرأ
عشق گناهبار ما
عاطفيةتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...