پارت4

1.4K 205 4
                                    

[یونگی]
هیچ ایده ای نداشتم که قراره چیکار کنیم، فقط داشتیم تو خیابون راه میرفتیم که به یه رستوران رسیدیم.
هوسوک از پشت شیشه های رستوران داشت داخلو دید میزد.
"چیکار میکنی؟"
*اینجا رستوران داییمه که دوست پدر مین هم هست، کشیک پارک، اومدم یجوری اکی کنم که انگار من و تو امشب ساعت هفت تا ده رو اینجا شام میخوریم، داییم زیاد به اینجا سر نمیزنه برای همین میشه راحت اکیش کرد که اگه یوقت پدر مین خواست زیرابمونو بزنه فک کنه ما اینجا بودیم.*
"چطوری میخوای جوری برنامه ریزی کنی که ما هفت تا نه رو اینجا بودیم؟"
*بیا تو.*
نظری نداشتم که میخواد چیکار کنه، دستمو گرفت و منو کشون کشون برد داخل و یه راست برد جلوی صندق و با صندق دار حرف زد.
*هی..بیبی بوی..*
خدا بخیر کنه، یه بیبی دیگه...
پسر صندوق دار با شنیدن صدای هوسوک سرشو بالا اورد و دست از یادداشت و حساب‌کتاب کشید.
خیلی ذوق زده ولی اروم لب زد.
؛ددی؟ ههه...ددی دلم برات تنگ شده بود؛
*منم همینطور بیبی.*
؛ایشون دوستته؟؛
هوسوک نگاهی بهم انداخت و منم خودمو معرفی کردم.
"من مین یونگیم"
؛عاها...خوشبختم.؛
*هی بیبی، داییم که اینجا نیست نه؟*
؛نه...یه ساعت پیش برگشت کلسای خودش.؛
*میای بریم پشت رستوران؟ کارت دارم.*
؛اره ددی جونم تو برو منم میام.؛
وقتی اینو گفت هوسوک دستمو دوباره گرفت و بعد بیرون رفتن از رستوران، رفتیم پشتش.
"هی...میگم..چرا بهش میگفتی بیبی؟"
*اون سکس پارتنر پسرمه که بیبی صداش میکنم دیگه*
"جانم؟"
ینی راست میگفت هم با پسر و هم با دختر سکس میکنه؟ اون گناهکار ترین ادمیه که تاحالا دیدم.
میخواست چیزی بگه که اون پسره از در پشتی رستوران بیرون اومد و اولین کاری که کرد این بود که رفت بغل هوسوک و ازش لب گرفت.
این چندش ترین چیزی بود که میتونستم ببینم، واقعا چطوری میتونن اینکارو بکنن؟ از گناهی که دارن مرتکب میشن ترسی ندارن؟
هی سعی میکردم بهشون نگاه نکنم ولی نمیشد.‌
بالاخره از هم جدا شدن و هوسوک حرف زد.
*بیبی..کسی اینجا نمیاد؟*
؛درو قفل کردم ددی.؛
دوباره داشت همو میبوسیدن و پسره داشت دکمه های هوسوکو باز میکرد که هوسوک نذاشت و جدا شد.
؛چیشد؟؛
*بیبی من یه خواهشی ازت دارم.*
؛هان؟؛
*اومدم تا یه لطفی در حقم بکنی.*
انگار پسره یکم ناراحت شد.
؛ینی برای دیدن من نیومدی؟؛
*بیب! مگه میشه من برای دیدن تو نیام؟ دلم برات تنگ شده بود. فقط الان باید یکیو بپیچونیم برای همین ازت کمک میخوام.*
؛چرا باید کمک کنم؟؛
*چون من ددیتم و میتونم با خشنتر به فاک دادنت، لطفتو جبران کنم.*
؛بعد اون شب کِیه؟؛
*اااامم..نمیدونم ولی امشب نیست.*
؛اکی...به شرطی که همین الان دیک کینگ سایزتو تو خودم حس کنم کاری که میخوای رو انجام میدم.؛
وات؟ چرا همه برای سکس با هوسوک انقدر مشتاقن؟ چرا اینهمه بیبی داره؟
*اما من الان نمیتونم، با دوستم باید برم جایی.*
پسر نگاهی بهم انداخت و با غمگینی لب زد.
؛اون جایگزین منه؟ نکنه اون الان بیبیته؟؛
*چی؟ نه بابا اون پسر کشیش مینه، دوست دایی، من نزدیکش شم به گا میرم. به هر حال کمکم نمیکنی؟*
پسره دستشو روی سینهای هوسوک گذاشته و خیلی اغواگرانه به سمت دیکش برد و فشار ارومی بهش داد، از ناله اروم هوسوک میشد فهمید.
؛ددی من دلم برای به فاک رفتن زیرت تنگ شده، یعنی واقعا دلت نمیخواد دوباره بیبیتو اونقدر خشن به فاک بدی که نتونه راه بره؟؛
هان؟ انگار اصلا من پیششون نیستم! چرا انقدر راحت راجب اینجور چیزا حرف میزنن؟! یعنی پسره میخواد که سکس خشن داشته باشن تا نتونه راه بره؟ اینا چطوری براشون لذت داره؟
هوسوک نگاهی به ساعتش انداخت و بعد به من نگاه کرد.
*یونگی تو برو، من یه ربع دیگه میام.*
وات‌د‌فاک؟ اون واقعا میخواد الان سکس کنه؟ این پسر چه مرگشه؟ داشتم از اونجا دور میشدم که توی تاریکی، پشت دیوار وایستادم و پشت سرمو نگاه کردم.
داشتن از هم لب میگرفتن ولی هوسوک هی به باسن پسره سیلی های محکم میزد و جوری خشن میبوسیدش که الانا بود لب پسره خونی شه.
سمت گردنش رفت و خیلی محکم داشت میخوردش، حقیقتا معلوم نبود دقیقا داره چیکار میکنه و منم تخصصی توش ندارم.
واقعا نمیدونم چرا داشتم نگاشون میکردم ولی سریع نگاهمو گرفتم و رفتم بیرون، روی یکی از صندلیای بیرون کافه نشستم تا هوسوک بیاد.
یعنی سکس خشن لذتش از سکس عادی بیشتره؟
حدودا یه ربع شده که اون دوتا هنوز نیومدن بیرون، تصمیم گرفتم برم پیششون، فقط امیدوارم با صحنه بدی مواجه نشم.
وقتی رفتم پشت رستوران، دیدم دارن دکمه هاشونو میبندن و حرف میزنن.
؛ددی خیلی خوب بود. خشن تر شدیا.؛
*من فقط برای تو خشنم بیبی، خودت دوست داری.*
پسره از رو مبل بلند شد و لنگ لنگ زنان سمت هوسوک رفت و دوباره بوسیدش.
یعنی انقدر خشن بوده سکسشون که اون به زور راه میرفت؟ چقدرم خوشحاله!
*خیلی درد داری؟*
؛اره. ولی میدونی که دوسش دارم.؛
یه قدم رفتم جلو و پریدم وسط حرفاشون.
"اگه کارتون تموم شده بریم"
وقتی اینو گفتم دوتایی بهم نگاه کرد و هوسوک شروع کرد به توضیح نقشش‌.
*خب، الان میریم. بیبی تو برو داخل و وقتی داییم اومد بهش بگو که من و یونگی اومده بودیم اینجا و از ساعت هفت تا ده رو اینجا شام میخوردیم و حرف میزدیم باشه؟*
؛باشه ولی‌ دفه بعد کی میبینمت؟ یعنی بازم برای اینکه زیر ددیم به فاک برم باید چند هفته صبر کنم؟؛
*اینروزا ددی سرش شلوغه ولی تمام سعیشو میکنه تا برای بیبیش وقت بزاره، وقتی بهم نیاز داشتی بگو بیام خب؟*
؛قبوله؛
هوسوک لبخندی زد و سمتم اومد.
*بریم.*
من جلوتر رفتم که به اون پسره حرفی زد.
*بیبی یادت نره فیلم دوربینارو پاک کنی، میبینمت.*
؛باشه ددی، خدافظ.؛
من زودتر رفتم بیرون و اونم پشت سرم اومد.
"خب، الان کجا میریم؟"
دستشو روی شونم انداخت و با خنده جوابمو داد.
*میریم عشق و حال.*
راستش خیلی دوست‌داشتم بدونم کجا میریم، همونطوری پیاده رفتیم توی چنتا کوچه پس کوچه درهم و گیج کننده که به یه کلاب رسیدیم.
"اومدیم کلاب؟"
*اره، بدو بریم تو.*
خیلی دوست داشتم برم برای همین باهم رفتیم تو.
انگار هوسوک با نگهبان دوست بود چون بعد یکم گپ زدن باهاش گذاشت وارد کلاب شیم.
صدای اهنگ خیلی زیاد بود و همه داشتن مشروب میخوردن و میرقصیدن.
هوسوک با همه سلام میکرد و انگار هرکی تو اون کلاب بود رو میشناخت.
دستمو گرفت و از میون جمعیت رفتیم سمت یه میز و اونجا نشستیم.
خیلی فضای شاد و باحالی بود که من تاحالا تو عمرم، هیچوقت یه همچین جایی نرفته بودم.
رو به روی هم نشسته بودیم و مجبور بودیم با صدای بلند حرف بزنیم تا صدامون به هم برسه.
"تو همیشه میای اینجا؟"
*اره معمولا میام اینجا ولی کلابای دیگه رو هم میشناسم. یه لحظه اینجا بمون من برم یه چیزی بگیرم بخوریم.*
وقتی اینو گفت بلند شد و رفت.
بعد چند دقیقه با سه تا بطری مشروب و یه لیوانی که نمیدونم دقیقا چی توش بود اومد که من هیچ نمیدونستم اونا چین.
سمت راستم نشست و لیوانو بهم داد.
*بیا این ککتله درصد الکلش پایین تره میتونی راحت تر بخوریش.*
برای خودشم از بطری ای که روش نوشته بود ویسکی ریخت و یه نفس بالا رفت.
منم یه کم از اون چیزی که برام اورده بود خوردم ولی خیلی چرت بود.
از تلخیش چهرم توهم رفت و به سرفه افتادم.
"اه این دیگه چه زهر میاریه؟ چرا انقد تلخه؟"
*مشکلی نیست چون اولی بارته، بعدا به تلخیش عادت میکنی.*
"چرا اینارو میخوری؟"
*چون حال میده.*
داشت فقط مشروب میخورد و سرشو با ریتم اهنگ تکون میداد.
خیلی دوست داشتم اینجارو، بودن تو اینجا بهم انرژی مثبت میداد و حال میداد، خیلی باحاله که هوسوک هرشب اینجور جاهاس.
بعد چند دقیقه یه دختر که لباس خیلی باز و کوتاهی داشت اومد روی پای هوسوک نشست.
*اووو..سلام جسیکا خیلی وقته ندیدمت.*
:رفته بودم امریکا، حالام که اومدم دلم برای بچه های اکیپ تنگ شده بود، مخصوصا تو هوسوک.:
*واقعا؟....دلت برای من تنگ شده بود؟*
حرفشو منظور دار زد و دستشو لای رونا دختره، به وسط پاهاش هدایت کرد.
:معلومه که تو.:
هوسوک دم گوش دختره یه چیزی گفت که من حواسمو به جمعیت رقصنده دادم.
یکم نگران بودم که پدر مین نفهمه من اومدم اینجا و کلا حواسم پرت بود که دختره اومد روی پای من نشست و دستامو روی باسنش گذاشت.
تاحالا به دختر انقدر بهم نزدیک نشده بود و منم تعجب کرده بودم، مشخص بود کار هوسوکه.
بهش که نگاه کردم، دیدم پیشم نیست و اونورتر داره با یه پسر لاس میزنه.
:خب جذاب، اسمت چیه؟:
"عاااممم...یونگی.."
:خب یونگی، اولین باره میای کلاب؟:
"اره."
:هوووم..خوبه...من عاشق تازه واردام.:
حرفشوکه زد سرشو تو گردنم کرد و بوسید، خیلی نرم و اروم میبوسید و گاهیم به گردنم لیس میزد.
از حرکاتش خوشم میومد ولی هم معذب بودم هم حس خاصی نداشتم.
:اگه خواستی میتونی بیای اتاقم، هوسوک میدونه کجاست، میتونی خاطره خوبی از اولین کلاب اومدنت بسازی:
حرفشو که زد، لاله گوشمو بوسید و بعد زدن چشمک بهم، پیش هوسوک رفت و بعد زدن حرفی بهش، بوسیدش و ازش دور شد.
یه لحظه تو فکر فرو رفتم، با گرفتن باسنش حس خاصی نداشتم ولی انگار خیلیا دوسش دارن چون تو مسیر رفتنش، هربار یه مردی به باسنش دست میزد.
توی هپروت بودم که دوباره از اون زهرماری خوردم و پشیمون شدم.
لیوانو روی میز گذاشتم که هوسوک اومد و پیشم نشست.
*میری پیشش؟*
"پیش کی؟"
*جسیکا.*
"نه."
*چرا؟ اون ازت خوشش اومد و رسما ازت خواست بری ترتیبشو بدی!*
"حس خاصی نداشتم که بخوام باهاش سکس کنم."
*یعنی چی؟*
"یعنی برام تحریک کننده نبود."
با حرفم تعجب کرد.
*چی میگی بابا؟ هرکی اونو تو کلاب میبینه شق میکنه بعد برای تو تحریک کننده نبود؟*
"خب نبود."
با حرفم نگاهشو به گردنم داد، دستمالی که روی میز بود رو برداشت و سرشو تو گردنم برد و لیسید.
یه لحظه نفسم بند اومد و گر گرفتم، داشت چیکار میکرد؟
"هی چ..چیکار میکنی؟"
سرشو از گردنم دراورد و با دستمال رد زبونشو پاک کرد.
*رد رژ لب جسیکا رو گردنت بود، توکه نمیخواستی پدر مین ببینه؟*
"اها."
بهم پوزخند معناداری زد و دوباره برای خودش ویسکی ریخت.
معنی پوزخندشو نفهمیدم چون ذهنم خیلی درگیر بود، چرا من مثل بقیه از اون دختر خوشم نیومد؟ولی چرا وقتی هوسوک گردنمو لیسید گر گرفتم؟
نه حتما خجالت کشیدم چون هیچ حالت دیگه وجود نداره و نبایدم وجود داشته باشه.
*هی...به چی فکر میکنی؟*
"به اینکه ممنون که اوردیم اینجا، خیلی جای باحالیه."
*خوشحالم دوسش داشتی، بازم میایم اینجور جاها، من میارمت.*

عشق گناهبار ماOnde histórias criam vida. Descubra agora