پارت5

1.5K 201 8
                                    

وقتی رفتیم داخل کلیسا، پدر مین رو ندیدیم برای همین رفتیم توی اتاق و روی تخت لش کردیم.
روی یه دستم تکیه دادم و نگاهم رو به یونگی دادم که درست کنارم به سقف زل زده بود.
"هوسوک...مرسی که منو بردی کلاب و سینما... راستش بعد چند سال خوشحال شدم و دلیلشم تویی. ازت ممنونم."
*از این به بعد بازم میبرمت.*
با حرفی که زدم نگاهش رو به من داد و با چشم های براقش بهم نگاه کرد.
"چرا اینکارو برام میکنی؟"
*خب، این یه کار عادیه که هر کسی ممکنه انجام بده.*
دوباره نگاهش رو به سقف داد و با انگشتاش بازی کرد.
"اها...چون تا حالا کسی برام کاری انجام نداده، گفتم شاید دلیلی داشته باشه."
*مثلا چه دلیلی؟*
"هیچی، ولش کن خودمم نمیدونم."
*هووم..عاام..تولدت کِیه؟*
"نه مارس"
*معمولا روز تولدت چیکار میکنی؟*
"من تولد نمیگیرم."
*چی؟*
"یعنی...از نه سالگی به بعد هیچوقت تولد نگرفتم و تنها کاری که تو روز تولدم انجام میدم، دعا کردن برای روز های بهتر به درگاه مریم مقدسه."
*تاحالا دعاهات مستجاب شده.*
یکم رفت تو فکر، انگار خودشم میدونه اونقدرام فایده نداره.
"ن...نه...ولی یه روزی این اتفاق میوفته، میدونم یه روز خدا کمکم میکنه. اینارو ول کن تو چی؟ تولدت چیکار میکنی؟"
*من معمولا با دوستام جشن میگیرم، تولدم بیست‌و‌هشت فبریس.*
"اها، معمولا بهت چی کادو میدن؟"
*خب....*
فک نکنم حرف زدن راجب کادوهایی که میگیرم پیش کسی که هیچوقت تولدش رو جشن نمیگیره کار درستی باشه.
*من کادو نمیگیرم.*
"چرا؟ تو که یه عالمه دوست داری!"
*خب...خودم زیاد از کادو گرفتن خوشم نمیاد.*
"اها، ولی من جات بودم میگرفتم چون باحال به نظر میاد، اینکه بقیه با ارزش بودنت رو بهت یاداوری کنن کار قشنگیه."
*تو اگه میخواستی کادو بگیری، چی دوست داشتی؟*
"تاحالا بهش فکر نکردم."
*اها...میدونی...من خیلی دوستای زیادی دارم ولی..هیچکدومشون جوری نیستن که من بتونم باهاشون دوستی طولانی ای داشته باشم، از این حالت بدم میاد، همیشه میخواستم یه دوست داشته باشم که سولمیتم باشه.*
"باز خوبه تو همونا رو داری، منکه اگه بمیرمم کسی متوجه نمیشه."
حرفشو با پوزخنده تلخی زد و بلند شد.
با حرفش خیلی ناراحت شدم، یعنی اون واقعا هیچکس رو نداره؟
*من ناراحت میشم.*
با حرفم برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد که من خودمو زدم به بیخیالی.
*تو الان بهترین دوستمی و اگه نباشی من ناراحت میشم، برام با ارزشی.*
نگاهشو پایین انداخت و رفت توی دستشویی.
بدون هیچ حرف یا واکنشی.
امیدوارم این حرفم رو از روی ترحم برداشت نکرده باشه چون من واقعا حس میکنم اون اولین نفریه که ممکنه از نبودش ناراحت شم.
لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که صدای در زدن اومد.
وقتی در باز شد پدر مین اومد داخل و خلوتم رو به هم زد، تو دلم لعنتی بهش فرستادم و از جام بلند شدم.
*سلام پدر مین.*
_سلام، وی اومدین؟_
*ما یه ربع پیش اومدیم، یونگی رفته دستشویی.*
_اها، بهش بگو بیاد دفترم._
*ببخشید ولی یکم خستس اگه کارتون واجب نیست الان نیاد.*
_خب، باشه بعدا باهاش حرف میزنم، شب بخیر._
*شب‌بخیر.*
با حالت خنثی و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون و دوباره روی تخت دراز کشیدم، با اینکه اول پاییزه و از اونجایی که من گرمایی ام الان دارم میپزم، برای همین تیشرتمو دراوردم و یه گوشه انداختم که یونگی از دستشویی بیرون اومد و نگاهش رو ازم دزدید.
"چرا لختی؟"
*گرممه.*
"گرمته؟ تابستون تموم شده ها."
*اره ولی من گرماییم، تا اخرای پاییز از گرما میپزم.*
"میخوای لخت بخوابی؟"
*اوهوم.*
رفت سمت کشوهای دراورش و اصلا بهم نگاه نمیکرد، نمیدونم دنبال چی بود ولی انگار پیداش نمیکرد.
"هی..تو شلوار داری؟"
*نه من فقط شلوارک دارم، چرا؟*
"شلوارام تو ماشین لباسشوییه."
*خب شلوارک بپوش.*
خیلی دودل بود، از چهرش مشخص بود انگار نمیخواست جلوی من با شلوارک باشه و خجالت میکشید.
"شلوارکای من خیلی کوتاهن اخه."
*مال منم سایزت نمیشن، خب بپوش دیگه مگه چیه؟*
حرفی نزد و تیشرتشو دراورد، اصلا نمیشد به بدنش نگاه نکرد و نمیتونستم نگاهمو بگیرم ازش.
مطمعنم معذب بود چون هی سعی میکرد با دستاش خودش رو بپوشونه.
سریع یه تیشرت مشکی برداشت و پوشید و در عرض کمتر از ده ثانیه شلوارش رو با یه شلوارک خیلی کوتاه مشکی با خط های سفید عوض کرد.
رونای خوش فرمش از توی دیدم کنار نمیرفت و نمیتونستم بهشون نگاه نکنم.

عشق گناهبار ماUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum