پارت32

1K 115 5
                                    


+هی سکسی بوی چرا خیلی وقته نیستی؟+
*درگیر بودم ووکی*
نگاهمو بهشون دادم که از بغل هم بیرون اومدن و هوسوک به من اشاره کرد.
*معرفی میکنم، دوست‌پسرم یونگی*
مرد هیکلی که به نظر بدنساز میومد با شنیدن کلمه دوست‌پسر با تعجب بهم نگاه کرد که چند قدم برداشتم و رفتم پیششون.
"سلام، من یونگی ام."
*میتونی ووکی صدام کنی.*
دستمو جلو بردم که بهم دست داد و بازم با تعجب به هوسوک نگاه کرد.
*اره، عجیبه رل بزنم ولی دیگه زدم..*
+عجیب که هست...ولی..+
نگاهی به سر تا پام انداخت و به هوسوک نگاه کرد.
+میگم رفتی بهشت از بین حوری ها جداش کردی؟ این فرشته از کجا اومد یهو؟+
هوسوک با حرف مرد خندید و بهم نگاه کرد.
*عشق خودمه...*
سرمو پایین انداختم و خجالت کشیدم. یعنی واقعا اونقدر خوشکلم که بقیه میگن؟
*عاا..ووکی من اومدم یکم چیز میز بگیرم.*
+البته وقتی یه همچین فرشته ای داری، بایدم باهاش بازی کنی.+
بازی کنه؟ منظورش همون سکس با وسایل بی دی اس امه؟ چرا حس میکنم باید یکم تحقیق کنم...
*این حرفارو ول کن حالا.*
+خب چی میخوای؟+
*عاام..دیلدو، ویبراتورساده و دیلدو برقی..عاام..
کاک رینگ..دیگه..فعلا همینا.*
+عاا..اوکی تو انبار دارم برات میارم، دیروز به دستم رسید وقت نکردم بازشون کنم، کاک ریگ تو قفسه ها هست.+
*اوکی ممنون.*
سرمو بالا اوردم که هوسوک بوسه ای روی لبام گذاشت.
*باحاله اینجا..نه؟*
"نه...خیلی ترسناکه."
به اطراف نگاه دوباره ای انداختم و وسایل عجیب و غریب بیشتری دیدم، ولی نور قرمز اینجا که بهم حس خطر میداد. باعث میشد دلهوره بگیرم.
خریدای توی دستم رو مثل هوسوک گذاشتم پایین و با دقت به قفسه ها نگاه کردم.
*قبول دارم، یکم بعضی وسایلش وحشتناکه.*
به اون سوزن هایی که دیده بودم اشاده کردم و لب زدم.
"این سوزنا...مگه مال طب سنتی نیست؟"
*اوهوم..ولی تو بازی استفاده میشه.*
"هاان؟؟؟"
*اره البته طرف باید مهارت داشته باشه وگرنه فرد باتم رو میتونه فلج کنه.*
یه لحظه مورمورم شد، وات د فاک؟ چرا باید از اینا استفاده کنن؟
"یعنی...باهاش چیکار میکنن؟"
*یا با شکل خاصی میکنن تو بدن طرف..یا هم تو دیک و سینه و مکانای حساس فرو میکنن.*
"ی..یعنی چی؟ درد نداره؟"
*اوو داره بابا خیلیم درد داره، ولی اینا برای روابط مستر و اسلیو استفاده میشه.*
"ارباب و برده؟"
*اره، اون ارباب یا همون مستر یه فرد سادیسمیه که دوست داره تخریب روحی کنه و به جسم و روان و همه چیز طرف اسیب بزنه...یعنی دوست داره کلا..
و برده که اسلیو هم بهش میگن، مازوخیسم داره و عاشق اسیب دیدن روح و جسم و روانش، ترجیحا توسط مستره.*
"ی..یعنی...دوست داره اذیت بشه؟"
*اره حتی تحریک میشه...مثلا مستر میخواد موقع بازی روی اسلیو پارافین داغ بریزه و اسلیو هم باهاش تحریک میشه و خوشش میاد، البته قبل از اینکه مستر و اسلیو بخوان وارد رابطه بشن یه قراردادی رو امضا میکنن و برای خودشون لیمیت میزارن، مثلا اسلیو از استفاده تیغ و پارافین روی بدنش خوشش نمیاد و دوست داره بعد سکس توسط مستر نوازش بشه...مستر هم همینطور، یه سری لیمیت مینویسه و بعد شروع میکنن.*
"خ..خدای من..این وحشتناکه.."
*خب...دوسش دارن دیگه...*
گفت و یه گیره که ازش زنگوله اویزون بود رو برداشت و رو به روم گرفت.
"اینو دوست داری؟"
*چی هست؟*
با دستش جلوی چشم هام رو گرفت و یهو حس کردم نیپلمو از رو لباس نیشکون گرفته که جیغ خفه ای زدم.
*دوسش داری؟*
"چی؟..این..د..درد داره.."
*اره..ولی دردش باحال نیست؟*
توصیف دردی که داشت عجیب بود، چون نیپلای من خیلی حساسن و من با فقط لمس شدنشون تحریک میشم ولی این گیره ها وقتی نیپلامو گرفتن یه درد و لذت خاصی داره.
"خب..این...عاام..یه جوریه..."
*ترکیبیه از درد و لذت، نه؟*
"اوهوم."
دستشو از جلوی چشم هام برداشت و گیره رو روی نیپلم کشید که از دردش هییس ارومی کشیدم.
*انگاری یکی داره تحریک میشه..*
گیره رو باز کرد که نیپلمو گرفتم.
"بسه دیگه."
خندید و یکی دیگه همرنگ اونی که توی دستش بود برداشت و روی میز شیشه ای جلوش گذاشت.
*بیا بگردیم، شاید از چیزی خوشت اومد.*
دستمو گرفت و بین قفسه ها راه رفتیم، چیزای عجیبی میدیدم که تاحالا ندیده بودم. اکثر چیزا زنونه به نظر میومد و خیلی چیزا بودن که با داشتن  زنجیرای اهنی و محکم، ترسناک به نظر میومد.
برای خیلیا اینجور چیزا جذابه، ولی برای من انگار این وسایل شکنجه به نظر میان.
هوسوک دستشو سمت چنتا حلقه فلزی بزرگ و رنگ استیل برد و یکیشونو انتخاب کرد.
*عاا..دنبال این میگشتم.*
"این چیه؟"
*نمیگم.*
"یااا...بگو دیگه.."
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه دستمو ول کرد و رفت.
منم رفتم پیشش که دیدم کلی وسیله گرفته و داره حساب میکنه‌.
+راستی، راجب جونسوک متاسفم، پسر باحالی بود.+
هوسوک لبخند تلخی زد و سری تکون داد.
*اره...پسر باحالی بود.*
+اونی که بهش زده رو دستگیر کردن؟+
*خانوادش پیگیری میکنن*
+عاها...با مینهو که حرف زدم خیلی حالش گرفته بود.+
*اوهوم..*
ووکی هرچی رو میز بود و هوسوک انتخابشون کرده بود رو توی یه جعبه خوشکل گذاشت و به هوسوک داد.
+مبارکتون باشه رفقا.+
*مرسی ووکی، یونگی تو لباسارو بردار برو بیرون منم الان میام*
"باشه، فعلا."
رو به ووکی گفتم و بعد دست دادن بهش، پاکتارو براشتم و رفتم بیرون...همه ی اونا...قراره باهاشون چیکار کنه؟
یعنی قراره اون وسایلو....برای من استفاده کنه؟
*خب..بریم عشقم.*
با شنیدن صداش برگشتم و دیدم با جعبه از زیر در اومد بیرون و کرکره بسته شد.
"عاام...میریم خونه؟"
*بیا بریم یکمم خرت و پرت برای توی اتاق بخریم بعد میریم خونه.*
"باشه..."
رفتیم توی حاشیه خیابون و یه تاکسی گرفتیم و وسایل رو توش گذاشتیم، وقتی که رسیدیم به فروشگاه، تاکسی منتظر ما موند و بعد اینکه هوسوک کلی خرید کرد و خوراکی های مختلف گرفت، رفتیم توی تاکسی و برگشتیم خونه.
با هوسوک تمام وسایلو از ماشید پیاده کردیم و
با اسانسور بالا بردیم.
هوسوک در رو باز کرد و با هم رفتیم توی خونه که مادرش با تعجب از اشپزخونه بیرون اومد و باز هم همون اخم همیشگی رو به پیشونیش مهمون کرد.
°رفته بودین خوشگذرونی؟°
*اره سر قرار بودیم.*
"سلام خانم جانگ."
°حالا که اومدی تو این خونه سرم خراب شدی، داری جیب پسرمو خالی میکنی؟°
با خجالت سرمو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم، من که نمیخواستم هوسوک برام اینقدر خرج کنه..
از اولشم نباید میزاشتم اینهمه واسم چیزی بگیره.
*مامان این چه حرفیه میزنی؟*
°مگه دروغ میگم؟°
*اره حرفات اشتباهه من خودم هرچقدر بخوام برای دوست‌پسرم خرج میکنم.*
°چشمم روشن.°
*همینه که هست.*
دوتا از‌پلاستیک های خرید سوپر مارکت رو برداشت و برد جلوی مادرش گذاشت.
*یکم خرید برای خونه.*
برگشت و باهم همه پاکت و خریدارو برداشتیم و بردیم توی اتاق، ولی هنوزم حواسم پرت حرف مادرش بود، من جیب پسرشو خالی میکنم؟
اخه من که حتی به چیزی اشاره نکردم برام بخره...من هیچ توقعی ندارم تا برام خرج کنه.
*عشقم لباسایی که خریدیمو بپوش ببینمت.*
"باشه"
با بی میلی پاشدم و دونه به دونه لباسایی که هوسوک برام خریده بود رو امتحان کردم و هوسوک فقط ازم تعریف کرد و با ذوق تشویقم میکرد تا لباس بعدی رو بپوشم، ولی من اصلا خوشحال نبودم؛ لباسای خیلی خوشکل بودن و جنسای عالی ای داشتن، برخلاف لباسای ارزون قیمت و ساده ای که من داشتم.
اما مشکل دقیقا اینه که نمیخوام انقدر برام خرج کنه و منم فقط از چیزایی که برام میخره استفاده کنم.
اخرین لباسو که لش بود و یقش خیلی باز بود رو پوشیدم و رومو به هوسوک دادم. اومد جلو و خط ترقومو با لیس گرمی مکید که مورمورم شد.
*اینطوری که گردنت از این لباس معلومه دیوونم میکنه...مخصوصا وقتی هنوز گردنت پر از مارکه.*
چیزی نگفتم که نفس عمیقی توی گردنم کشید.
*چرا انقدر ناراحتی؟ بخاطر حرف مامانمه؟*
"نه...فقط خیلی راه رفتیم...یکم خستم.."
*نه بخاطر اون نیست.*
"هوسوک...من فقط...حس خوبی ندارم وقتی اینهمه خرید کردی برام و من...ن..نمیتونم برات جبران کنم."
*تو وقتی پیش منی اینجور چیزا مهم نیست...همین که تو پیشمی و من میتونم با تمام وجود بغلت کنم و حست کنم، خودش جبرانه. ببین عزیزم..پول وقتی برام بی ارزشه که خرج شدنش مهم نیست، مخصوصا وقتی برای عشقم خرید کنم.*
صورتمو قاب کرد و بینیم رو بوسید.
*همیشه توی تصوراتم دوست داشتم برم خرید و کلی برای عشقم خرید کنم. پس لطفا دوسشون داشته باش. خب؟*
"باشه...مرسی که برام گرفتیشون..خیلی خوشکلن."
لبخندی زد و لبامو بوسید.
"حالا بیا میخوام گردنتو بخورم."
گفت و منو خیلی اروم روی تخت هول داد و روم خیمه زد.
سرشو توی گردنم فرو کرد و اروم بوسید و مارک گذاشت.
*اگه میدونستم با یقه بازت اینطوری میشم...یا همه لباساتو یقه باز میگرفتم یا همینم یقه بسته میگرفتم تا توی خماری نمونم.*
"در هرصورت که گردن و ترقوه هام در اختیار توعه،  پس چه فرقی میکنه دیده شه یا نه؟"
*هوووم..دوس داشتم حرفتو..*
"عزیزم....کی از اینجا میریم؟"
*ببخشید اینروزا بخاطر اتفاقاتی که افتاد و جونسوک و اینا حواسم پرت شده بود. قول میدم میریم نگران نباش، اول خونه مجردی بابامو راه میندازیم. بعدشم وقتی 18 سالم شد درخواست انحصار وراثت میدم....تا اونموقع هم میرم تو بار کار میکنم یا..یه جای اونجوری، اشنا زیاد دارم.*
"به نظرت از پس خودمون برمیایم؟"
لبخندی زد و لبامو کوتاه بوسید.
*اره..مطمعنم..*
"اگه...پدر مین یهو بیاد و پیدامون کنه؟ اونموقع چی؟"
*نگران نباش، اگه اینطوری شد بعد سن قانونیم همه چیو میفروشم و باهم میریم خارج..خیلی تحقیق کردم راجب کشورای مسلمان یه جورایی کشورای خوبی ان..نه زیاد ولی خب جاییه که پدر مین به ذهنش نمیرسه و همین خوبه فقط باید درکنار انگلیسی یکمم از زبون اون کشور رو یاد بگیریم..اگه هم که تونستیم پدرمین رو از خودمون دور نگه داریم..ازادانه توی سئول زندگی میکنیم.*
"اوه..یه زبون دیگه...سخت به نظر میاد."
*اره..ولی ما میتونیم..*
"زندگی توی یه کشور غریبه، برای منکه تاحالا سفر به یه شهر دیگه هم نکردم ترسناکه."
*اما من پیشتم..لازم نیست از هیچی بترسی...*
"خودت چی؟ نمیترسی؟ حس بدی نداری وقتی اینطوری همه چیزو برای من ول میکنی؟"
*ندارم، چون تو همه دنیامی.*
صورتشو گرفتم و لبای نرمشو محکم بوسیدم و جدا شدم.
"خیلی دوست دارم."
*منم همینطور*
"میگم اونجاها با همجنسگرایی چطور برخورد میکنن؟"
*عاام..خب یکم پرس و جو کردم مثل همینجاس، هم ادم هموفوب هست هم ادمی که با همجنسگرایی مشکلی نداره.*
"اها..."
حقیقتا اصلا حس خوبی به کشور دیگه ای ندارم.
لبخندی زد و از روم بلند شد، با خاموش کردن چراغ اتاق، اومد و کنارم دراز کشید و باهم سرمونو کردیم تو گوشیامون، برعکس همیشه.

عشق گناهبار ماTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang