[مینهو]
با صدای تخمی زنگ گوشیم از خواب پریدم و با دیدن شماره هوسوک پشمام ریخت! این وقت صبح چه وقت زنگ زدنه؟
گوشیو جواب دادم و دم گوشم گذاشتم.
٪سر صبحی چه وقت زنگ ز...٪
₩بدو قرصای هوسوکو بیار، دوباره حمله عصبی داره.₩
با شنیدن صدای جیغ هوسوک بین حرفای دان (پدر پارک) از جام پریدم.
بلند شدم و بعد قط کردن تماس از توی کشوها قرصارو پیدا کردم و سریع لباسامو پوشیدم و قرص رو تو جیبم گذاشتم.
با سرعت از در رفتم بیرون و پله هارو تند پایین رفتم و رفتم توی پارکینگ و سوار ماشین شدم؛ از پارکینگ بیرون رفتم و با سرعت ماشینو سمت کلیسا روندم.
امکان نداره! اون خیلی وقته حمله عصبی نداشته، چطوری دوباره اینطوری شده؟
اخرین باری که توی این حال بود و دلیلشم اون اتفاق بود که ماله خیلی وقت پیشه.
چیشده که دوباره حمله داره؟
سریع ماشینو پارک کردم و خودمو به اتاق یونگی رسوندم و با باز کردن در، هوسوکو دیدم که به صندلی بستس و داره داد میزنه و دان با دیدنم سریع سمتم اومد.
₩مرسی که اومدی..اه..قرصا رو بده.₩
قرص هارو سریع از جیبم دراوردم و جلو رفتم، محکم فک هوسوک رو گرفتم و قرص رو تو دهنش گذاشتم.
٪بخورش هوسوک، قورتش بده.٪
دهنشو بست و قرصو قورت داد.
*مینهو برو دنبال یونگی...من...میخواستم بزنمش برو پیشش.*
سری تکون دادم و با عجله از اتاق رفتم بیرون و تمام کلیسارو گشتم ولی نبود.
پس یونگی چیزی گفته که هوسوک حمله بهش دست داده، حتما بخاطر موضوع باتم بودن هوسوکه ولی...یونگی که از چیزی خبر نداره.
رفتم تو حیاط که دیدم داره راه میره و اشک میریزه.
سریع رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم.
٪یونگی؟ خوبی؟٪
"هوسوک..هق..چشه؟.."
٪حمله عصبیه...میخواست بزنتت؟ حالت خوبه؟ بهت اسیب زده؟٪
"ن..نه من خوبم...هق..هوسوک چرا اینطوریه؟"
نشوندمش روی نیمکت پشت سرش و کنارش نشستم.
٪یونگی...من..قول دادم که این یه راز پیشم بمونه ولی...باید اینو بدونی!٪
"چی؟..."
از گفتن حرفایی که میخواستم بزنم مطمعن نبودم ولی یونگی حق داره بدونه.
٪خب...دو سال پیش که من و هوسوک هم مدرسه ای بودیم، من ازش یه سال بالاتر بودم ولی باهم دوست بودیم. توی مدرسه به قول دخترا یه بچه باحال داشتیم که...که روی هوسوک کراش داشت و میخواست هرجور شده هوسوکو مال خودش کنه...٪
سرمو پایین انداختم، حتی یاداوری این موضوع برای منم دردناکه.
٪یه روز...هوسوکو تو کلاس رقص مدرسه گیر میاره و...بهش...تجا*وز میکنه..٪
با حرفم دستشو روی دهنش گذاشت و نفسشو حبس کرد.
٪اونموقع...حمله عصبی بهش دست میداد و پرخواشگری میکرد، کافی بود یه اتفاق باعث شه یاد اون اتفاق بیوفته و....اون موقس هیچی از اطرافش نمیفهمه و هرکاری انجام میده، وسیله ای رو میشکنه یا کسیو میزنه یا...به خودش اسیب میزنه.٪
"من...بخاطر من اینطوری شد...من.."
٪تو ازش خواستی باتم باشه درسته؟٪
با گریه سرشو تکون داد و تایید کرد.
٪اون از باتم بودن میترسه...بعد اون اتفاق خیلی سعی کرد وقتی کسی بهش دست میزنه عصبی نشه و طرفو نکشه...خیلی سعی کردم پیشش باشم و دوباره به حالت عادیش برش گردونم و موفق شدم ولی...اون دیگه هیچوقت باتم نشد و با سکس و تاپ بودن اون موضوع و حمله های عصبی رو از یادش میبرد.٪
"من...من ازش خواست باتمم شه و..هق..داشتم تحریکش میکردم...ینی..."
٪میدونم...نمیخواد توضیحش بدی.٪
با ملایمت گفتم و بغلش کردم.
٪تو از چیزی خبر نداشتی، اشکالی نداره ولی...
اون به این زودیا به حالت قبلی بر نمیگرده..ممکنه
بهت اسیب بزنه برای همین بهتره ازهم جدا
بشین، برای یه مدت کوتاه.٪
"نه...هق...هرچیزیم که بشه من کنارش میمونم."
٪اما ممکنه بلایی سرت بیاره..اون..هیچی نمیفهمه، ممکنه هرکاری باهات بکنه.٪
"نه...منم پیشش میمونم...هق.."
٪هیچکس جز ما سه تا و پدر پارک چیزی نمیدونه، حتی مادرش! باید مراقب هوسوک باشیم.٪
"چیز دیگه هست که باید بدونم؟"
٪فقط بدون که...اون موقع عصبی شدن واقعا هیچی نمیفهمه. نمیدونه چیکار میکنه و کاملا غیر منطقی عمل میکنه و، باید انتظار همه چیزو داشته باشی. و خواهش نیکنم نزار دوباره سعی کنه خودشو بکشه.٪
"چ..چی؟"
از بغلم بیرون اومد و سوالی نگاهم کرد.
٪یه بار کلی قرص خورده بود و رفته بود تا خودشو از پل رودخانه هان پرت کنه پایین که...از حال رفت و یه رهگذر پیداش کرد. اون...اونموقع هیچ دلیلی برای زندگی نداشت! اما...الان تو رو داره! لطفا کمکش کن.٪
با بغض و خواهش گفتم و دستشو گرفتم.
"نه،؛من نمیزارم هیچ اتفاقی بیوفته ولی...پدر مین اگه برگرده همه چی بهم میریزه."
٪اونو من و پدر پارک اکی میکنیم، تو نگران نباش!٪
"اوهوم."
٪چطور شد که نزدت؟٪
"نمیدونم...اه..فقط، وقتی اومد بزنه دست نگه داشت و منم از اتاق زدم بیرون."
٪هووم...پس..خب..این یعنی اینکه تو روش تاثیر داری شاید بخاطر اینکه عاشقته. این یعنی ممکنه روت حساس باشه! عجیبه چون وقتی داشت داد میزد بجای هر چیز دیگه ای خواست بیام دنبالت چون عذاب وجدان داشت.٪
"پس میتونم کمکش کنم خوب شه؟"
٪شاید بیشتر از هر کس دیگه ای...٪
مطمعن بودم که یونگی میتونه کمکش کنه..فقط..
امیدوارم هوسوک بلایی سرش نیاره.
بلند شدیم و رفتیم توی کلیسا، صدای جیغای هوسوک دیگه نمیومد و این یعنی قرصا روش تاثیر داشته.
پله هارو پایین رفتیم و دم در اتاق ایستادیم.
یونگی نفس عمیقی کشید و خواست درو باز کنه که صدای هوسوک اومد.
*میترسم یونگیو از دست بدم، من دوباره روانی شدم و میدونی که هیچکارم دست خودم نیست....
دارم دیوونه میشم.*
₩هی پسر تو هیچیو از دست نمیدی، یونگی عاشقته! من مطمعنم پیشت میمونه.₩
*دارم میگم من یه روانیم، کی یه روانی رو میخواد؟
کی عاشق یه روانی میمونه؟ اگه بهش اسیب بزنم چی؟ اگه مثل پسر عموم انقدر بزنمش که کارش به بیمارستان کشیده شه؟ اگه..*
دیگه به حرفاشون گوش نداد و درو باز کرد و چند قدم به جلو برداشت.
"مهم نیست...من پیشت میمونم، حتی اگه کارم به بیمارستان کشیده شه."
هوسوک سرشو پایین انداخت و یونگی رفت پیشش و مشغول باز کردن دستاش شد.
₩یونگی! این اینکارو نکن!₩
"مهم نیست."
با قاطعیت دستاشو باز کرد و روی پاهاش نشست و بغلش کرد.
"دوست دارم هوسوک."
هوسوکم بغلش کرد و نفس عمیقی کشید تا شاید جلوی بغضش رو بگیره.
*منم همینطور...من..معذرت میخوام.*
"اشکالی نداره."
داشتم بهشون نگاه میکردم که دان اومد سمتم و منو همراهش به بیرون هدایت کرد و درو بست.
٪نباید تنهاشون بزاریما..٪
₩عجیبه، هرکس بعد حمله عصبی بهش دست میزد
باید در حد مرگ کتک میخورد ولی یونگی....اه...
عشقشون قابل پرستیدنه.₩
٪ما باید چیکار کنیم؟
₩بیا بریم محراب، اونجا تصمیم بگیریم.₩
٪اوهوم...باشه.٪
ESTÁS LEYENDO
عشق گناهبار ما
Romanceتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...