~~~~~~~"هوسوک...میگم..مدرسمون چی میشه؟ اخه...تا همین الانشم حتما به پدر مین زنگ زدن."
با حرفم نگاهشو بهم داد و سری تکون داد.
*اره..حتما زنگ زدن. به مامان منم زنگ زدن ولی مامانم جواب نداد. اگه جواب ندیم پیگیر نمیشن، ما که تازه اسبابکشی کردیم و ادرس خونمون رو ندارن..عاام..توهم که تو کلیسا نیستی.*
"اره..ولی..اخرش چی؟ یعنی مجبوریم ترک تحصیل کنیم؟"
*نه ترک تصحیل نمیکنیم. بعدا با دایی یه دروغی برای گفتن درست میکنیم که به مدرسه بگیم نگران نباش، حالا پاشو بریم صبحانه بخوریم.*
پتو رو کنار زد و خواست بلند که دستش رو گرفتم.
"میگم..مادرت..فک نکنم بخواد باهامون غذا بخوره."
*میخوای صبحانمونو بیارم اینجا؟ در هرصورت من میخوام پنکیک درست کنم.*
"نه..اخه...بی ادبیه.."
*پس همونجا میخوریم.*
گفت و کوتاه لبمو بوسید.
*پاشو بریم.*
اهی کشیدم و همراش از رو تخت بلند شدم و بعد عوض کردن لباسامون و شستن صورتمون از اتاق رفتیم، هنوز خانم جانگ از خواب بیدار نشده بود و این خوب بود.
*چه پنکیکی دوس داری درست کنم؟*
"اصن بلدی؟"
با حرفم لبخند ضایعی زد و چشماشو کیوت کرد.
*نه.*
نفس عمیق و ناامیدی کشیدم و لب زدم.
"باهم درست میکنیم، امیدوارم یه چیزی هم یاد بگیری."
*اخ که بیبی اشپز خودمی.*
با ذوق کیوتی گفت و با بوسیدن گونم، دستم رو گرفت و تو اشپزخونه برد.
نگاهی به اطراف انداختم که در سفید رنگ و بزرگ یخچالشونو باز کرد.
*بیا هرچی لازمه انتخاب کن.*
یخچالشون خیلی تکمیل بود، هرنوع میوه و خوردنی ای توش بود، انواع ابمیوه و نوشابه و حتی کیک، تا حالا یخچال کلیسا انقد تکمیل نبوده برای همین تعجب کردم.
"عاام..خب..پنکیک موزی خوبه؟"
*عالیه.*
با لبخندی از توی یخچال موز و تخم مرغ و شیر رو برداشتم و روی اوپن اشپزخونه گذاشتم.
"عاام...ارد سفید و شکر و بیکینگ پودر هم بده."
*باشه الان میدم.*
گفت و توی چند تا از کابینت های اشپزخونه رو گشت و همه چیزایی که خواسته بودم رو روی اوپن گذاشت.
*بفرما، دیگه؟*
"دیگه...اها..یه همزن دستی با دوتا کاسه متوسط."
*چشم سراشپز.*
با لحن خاصی گفت که خندم گرفت.
"زود باش دونسنگ."
*بله سراشپز.*
وقتی بهش میگفتم دونسنگ خیلی حال میکردم، مخصوصا برق چشم هاشو بعد گفتن این کمله رو خیلی دوست داشتم.
دوتا کاسه و یه همزن هم از کابینت ها دراورد و جلوم گذاشت که لباشو بوسیدم.
"افرین دونسنگ."
با لبخندی گفتم و شروع کردم به جدا کردن زرده و سفیده تخم مرغا که هوسوک از پشت بغلم کرد.
*چرا جداشون میکنی؟*
"اینطوری پنکیک هم نرم تر میشه هم اسفنجی میشه، هم خوش فورم تر پف میکنه."
*عاهاااا..*
"کم شکر باشه یا شیرین؟"
*هرجوری هم که باشه، شیرینی من تویی، تو شکر منی میخوام تو رو بخورم.*
در صدم ثانیه گونه هام داغ شدن و از خجالت لبخندی روی لبام اومد که هوسوک سرشو تو گردنم کرد و با زبونش، بوسه خیس و مک ارومی زد.
"هی..خجالت میکشم از این حرفا نزن."
*هان؟ کی با شنیدن حقیقت خجالت میکشه؟ از کِی تاحالا؟*
"یاا..میگم نگو دیگه"
دستاشو از تیشرتم رد کرد و نیپلامو به بازی گرفت.
*میخوام بگم..مثلا تو میخوای جلوی ددیت وایستی بیب؟*
ابرویی بالا انداختم و با پوزخندی تو جام برگشتم که دستاشو از توی تیشرتم دراورد.
"ددی؟ تو دونسنگ کوچولوی خودمی کیوت."
نیشخندی زد و لب هاشو به نیم سانتی لبام رسوند، دستشو رو باسنم کشید و اسپنک کرد که متعجب شدم.
*اما این دونسنگ کوچولو ددیته..میدونی که؟*
گفت و داشت دستشو تو شلوارم میکرد که سریع ازش جدا شدم.
"هی..اینجا جای اینکارا نیست."
همزنو برداشتم و دادم دستش.
"خیلی خب دونسنگ...زرده رو هم بزن، سه قاشق هم شکر بهش اضافه کن و تند تند هم بزن تا یک دست شه و یه کرم نرم درست شه."
*چشم بیبی سراشپز.*
گفت و با برداشتن همزن دستی مشغول هم زدن زده تخم مرغ ها شد.
~~~
"اوکی ، حالا که اینا درست شدن باید خامه درست کنیم."
*عاا..خامه تو فریزره.*
"تو خامه رو بردار با همزن برقی اگه دارین هم بزن تا سفت شه و خودشو بگیره، منم موز تیکه میکنم برا تزئین."
بوسه ای روی گونم گذاشت و سمت فریزر رفت. چرا هی چپ و راست میره منو میبوسه؟ بعضی وقتا انقد کیوت میشه که شک میکنم ددیه.
خندیدم و مشغول خورد کردن موز ها شدم و هوسوک هم داشت با همزن برقی خامه هارو درست میکرد.
وقتی کارم تموم شد سمت هوسوک رفتم و صدامو بالا بردم.
"سفت شد؟"
یهو همزنو در حالی که روشن بود سمتم بالا اورد که مقدار زیادی خامه پاشید روی من و کابینتا.
"هی هی هی خاموشش کن."
یهو پقی زد زیر خنده و همزن رو خاموش کرد.
*وا خدا...ش..شبیه کاپکیک شدیییی..*
با چهره پوکر بهش زل زدم اما اون داشت یه ریز میخندید. من که هیچی کابینتا کثیف شدن.
خانوم جانگ عصبی میشه..اه..تازه همه کثیف کاریامون رو تمیز کرده بودم.
"نخند هوسوک اشپزخونه رو خامه مالی کردی."
با کلافکی دستمالی برداشتم و تا جایی که چشم هام کار میکرد خامه های روی در و دیوار رو پاک میکردم.
*ولش کن خودم تمیز میکنم کاپکیک*
"لازم نکرده انیشتین، اخه کدوم انسان عاقلی وقتی همزن روشنه میارتش بالا؟ حقا که خنگی.."
هنوز داشت میخندید و منو حرص میداد، چقد بی فکره اخه الان خانم جانگ بیاد و اشپزخونه خامه ای باشه چی؟
*کاپکیک کیوت من، ول کن دیگه همه جا تمیز شد..
چیز..تمیز کردی.*
با لبخند ضایعی گفت و منم دستمالو تو سینک انداختم.
"هووف...نگاه کن خامه ایم کردیییییی."
با حرص نالیدم و دستی به موهام کشیدم.
*حالا مگه چیهههههه.*
ادامو دراورد و دستمال کاغذی ای برداشت و نزدیکم شد.
*خودم پاکت میکنم، ولی کاپکیک بدون خامه مزه ای نداره هاا.*
"شاتآپ."
با ذوق خندید و دستمال رو بالا اورد تا خامه هارو از روم پاک کنه اما دست نگه داشت.
"چیه؟"
*اگه این خامه ها پاک شن خیلی حیف میشن!*
"خب پس میخوای چیک....."
یهویی سرشو تو گردنم فرو کرد و خامه روی گردنمو لیسید.
بی وقفه شروع کرد به جمع کردن خامه های رو گردن و خط فکم.
"هو...هوسوک؟"
بیتوجه به حرفم شونه هامو گرفت و به دیوار اشپزخونه تکیم داد.
"اه..هوسوک...نکن.."
*تشخیص اینکه تو خوشمزه ای یا خامه خیلی سخته*
میون لیس هایی که با زبون گرمش به گردنم میزد، مک های ارومی میزد که باعث میشد تحریک شم.
"هوسوک...من..دارم تحریک میشم...ب..بزارش برای بعد."
مکث کوتاهی کرد و سرشو از تو گردنم دراورد.
*اوه...اوکی.*
لبخندی زد و با دستمال خامه های باقیمونده که روی لباسم ریخته بود رو پاک کرد.
*تو برو لباستو عوض کن، منم میز رو میچینم.*
"اوکی."
از اشپزخونه رفتم بیرون و سمت اتاق رفتم، اه..
حس خوبی ندارم، الاناس که مادرش بیاد صبحانه بخوره. اگه از پنکیکم خوشش نیاد چی؟ اگه خمیری شده باشه؟ یا موزی دوست نداشته باشه؟
استرس دارم، حس میکنم قراره یه اتفاقی بیوفته.
لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم هوسوک میز رو چیده.
لبخندی زدم و رفتم توی اشپز خونه و پنکیک هارو با باقی مونده خامه ها و موز تزئین کردم و روی میز گذاشتم.
*خیلی خب..همه چی اوکیه سراشپز.*
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
"کارت خوب بود دونسنگ."
*همین؟*
"چی همین؟"
*فقط یه بوس از گونه؟*
"عاام.."
یهو کمرمو گرفت و با هول دادنم سمت خودش، لباشو روی لبام گذاشت و محکم بوسیدم ولی من از استرس اینکه مادرش هر لحظه ممکنه از اتاقش بیاد بیرون سعی کردم از خودم جداش کنم؛ اما اون جدا نمیشد.
داشت با اشتیاق لبمو میخورد و منم سعی میکردم هولش بدم، اما نمیخواست تسلیم شه و با اسپنکی که به بوتم زد شل شدم؛ چرا انقدر در برابر اسپنکاش ضعف نشون میدم؟
°نجس های گناهکار...حالمو به هم میزنین.°
با صدای خانم جانگ با ترس از هوسوک جدا شدم و با دیدن صورت عصبیش، سرمو پایین انداختم.
"صبحتون بخیر خانم جانگ."
*صبح بخیر مامان.*
°چه خیری؟ کوفتم کردین صبحمون.°
حرفشو با تشر زد که سرمو بالا اوردم.
"خانم جانگ...ما..صبحانه درست کردیم..ل..لطفا
بیاین بشینید."
انگار نمیتونستم لحن ترسیده و لکنتم رو پنهون کنم؛ به میز نگاهی انداخت سمت اشپزخونه رفت.
°غذایی که تو درست کرده باشی رو نمیخورم.°
یه لحظه ماتم برد و نگاهم به سرامیکای کف خونه دوخته شد، چقد یاد پدر مین میوفتم.
*هووف..عشقم بیا خودمون بخوریم.*
"باشه."
پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم، ولی من دل و دماغ لذت بردن از پنکیکمون که اتفاقا خیلی هم خوب دراومده بود رو نداشتم.
*میشنوی؟ عشقم؟*
از هپروتم اومد و بیرون و نفسی گرفتم.
"هان؟"
*میگم خوبی؟*
"ها؟..اوهوم..اره خوبم."
*میگم پنکیکا خیلی خوشمزن، باید خیلی چیزارو بهم یاد بدی عزیزم.*
"باشه..یاد میدم.."
خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و بعد چند لحظه جواب داد.
*جانم مینهو؟*
به چهرش نگاه کردم که یهو اخماش تو هم رفت و صداشو بالا برد.
*چی؟ مینهو چی داری میگی؟*
ینی چیشده که انقدر نگران به نظر میاد؟
یهو با شدت از جاش بلند شد و دستشو روی میز کوبید و داد زد.
*ینی چی تصادف کرده؟......خ..خیلی خب من دارم میام.*
یهو با عجله صندلی رو کنار زد و سمت اتاق دوید که بیشتر نگران شدم.
از جام بلند شدم که سریع از اتاق اومد بیرون و درحالی که سوییشرتشو میپوشید سمت در رفت، منم خودمو بهش رسوندم.
"هوسوک اتفاقی افتاده؟ چیشده؟"
*جونسوک تصادف کرده یکی زده بهش و در رفته، میرم بیمارستان عشقم نمیدونم کی میام بهت زنگ میزنم.*
با عجله گفت و با بوسیدن لب هام از خونه رفت بیرون.
جونسوک تصادف کرده؟ خدای من...امیدوارم حالش خوب باشه.
با نگرانی نفس عمیقی کشیدم که با برگردوندن سرم، مادر هوسوک رو دیدم که با اخم بهم زل زده بود.
°بیا بشین اینجا باهات کار دارم.°
با ترس از لحن عصبی و منظور دارش رفتم و پشت میز نشستم که خانم جانگ هم درست رو به روم نشست.
°بزرگ کردن پسری که از خون و جون ادمه خیلی سخته، اونم تنهایی وقتی پدرش مرده..°
نفسی گرفت و به حرفاش ادامه داد.
°فک کن سال ها برای پسرت زحمت بکشی و بزرگش کنی، اما اون بخاطر عشقش به یه پسر خودشو به گناه الوده کنه و توی روت بایسته، چه حسی پیدا میکنی؟°
"خ..خانم جانگ..من پسر پدر مین هستم و به دین مسیح پایبندم..اما....عشق هیچوقت مختص جنس مخالف نبوده...عشق چیزیه که نیمه دوم قلب و روح ادم رو کامل میکنه."
°اما عشق به همجنس کثیف و پر از نجاسته.°
"نیست..عشق..فقط عشقه...هوسوک من رو از اون کلیسا نجات داد...هوسوک باعث شد برای اولین بار تو کل زندگیم خوشحال باشم..اون همه کسمه."
°همه کسِ تو پسر من نیست، نبایدم باشه. همه کس تو و خانوادت پدر مینه و تو باید پیش اون باشی نه اینکه خودتو به پسر من بچسبونی.°
حرفی نزدم و سرمو پایین انداختم، چی میتونستم بگم؟ از پدر مین؟ زندگی سیاهم؟ خودم؟ عشق؟ مسیحیت؟
°باید برگردی پیش پدرت، تو باعث به گند کشیده شدن رابطه من و پسرم که همه کس منه شدی، این گناهت به اندازه همجنسباز بودنت بزرگه. اگه نمیخوای یه مادر و پسر رو از هم جدا کنی فقط از زندگی هوسوک برو بیرون.°
"بخاطر بی ادبیم عذر میخوام خانم جانگ ولی نمیتونم، خواسته شما از من مثل دست کشیدن از کل زندگیمه. من ترجیم میدم گناهکار باشم، من اینجام..پیش هوسوک تا گناهکار باشم....چیزی جز اون رو برای از دست دادن ندارم پس...میزارم خدا هرجور که خواست مجازاتم کنه تا اینکه خودم تسلیم شم."
از جام بلند شدم و با تعظیم کوتاهی نیم نگاهی به صورت عصبی و حرصیش انداختم و رفتم تو اتاق.
نفسم از استرس و تعجب از حرفایی که زدم بالا نمیومد، چطوری؟ اینهمه جرعت از کجا اومد یهو؟
~~~~
از صبح هرچی به هوسوک زنگ میزنم جواب نمیده، خیلی نگرانشم.
جرعت بیرون رفتن از اتاق هم که ندارم از صبح اینجام. خیلی نگرانشم، مینهو هم جواب نمیده.
همونطور که ناخونامو میجویدم و برای هزارمین بار طول و عرض اتاق رو راه میرفتم، هزارتا فکر و خیال تو سرم رژه میرفت. نکنه وضعیت جونسوک بد باشه؟
با شنیدن صدای در اتاق سرمو برگردوندم و با دیدن هوسوک که سرشو پایین انداخته بود و چشماش پف کرده بود جلو رفتم و محکم بغلش کرد.
"هوسوک نگرانت شدم، چیشد؟ خوبی؟"
*یونگی..هق...جونسوک مرد..*
گفت و محکم بغلم کرد و گریه کرد، اما من خشکم زده بود ، یعنی...جونسوک..واقعا مرده؟..خدای من.
*هق...اون..بهترین دوستم بود...هق..*
بغضمو قورت دادم و گردنشو بوسیدم.
"تسلیت میگم عزیزم.."
*هق...مینهو..هق..خیلی حالش بده..اون...دوست بچگیاش بود...هق..*
من تاحالا دوستی نداشتم که از دست بدم، ولی با اینکه شاید فقط دوبار جونسوک رو دیده بودم، اما میتونستم بفهمم چقد اونا باهم صمیمین و..من حس میکنم دوس خودمو از دست دادم. پس این حسو داره. حسرت....
*این اواخر...هق..زیاد باهاش حرف نمیزدم..هق..
باهم بیرون نمیرفتیم...هق...نباید اینطوری میرفت..*
"عزیزم....خب...شما باهم کلی خاطره داشتین..مهم اینه که...اون خاطرات همیشه تو قلبتونه.."
از خودم جداش کردم و با پاک کردن اشک هاش، دستمو روی قلبش گذاشتم و لب زدم.
"اون اینجاست...همیشه هم اینجا میمونه...حتی یه
لحظه هم به شک نیوفت، اون همیشه تو قلبته."
سری تکون داد و دوباره بغلم کرد و به اشک ریختن ادامه داد، طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم ولی نمیتونستم بگم گریه نکنه؛ گریه نکردن برای این اتفاق خواسته زیادیه.
*فردا دفنش میکنن..هق...میریم برای خداحافظی..*
"میریم عزیزم...میریم.."
*هق...کاش...هیچوقت اینطوری نمیشد..هق..اون دیوونه باید تا وقتی که پیر میشدم منو نصیحت میکرد...هق..باید همش ادای بابا بزرگارو درمیاورد و خودشو دلقک میکرد تا...هق...مثل همیشه سعی کنه مارو بخندونه...هق...*
"ادم مهربون و باحالی بود..نه؟"
*اره..هق...وقتی تو رو دید..هق...همش بهم میگفت تو رو مال خودم کنم..هق...میگفت تو شبیه فرشته ها پاک و معصومی و..هق..میگفت حیفه برگردی بهشت.*
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
"انگار همتون برای من نقشه کشیدین تا گناهکار شم نتونم برگردم بهشتم."
با حرفم خندید، ولی خندش با گریه و بغض بود.
*تازه کلی برنامه داشتم...میخواستم اکیپ سه نفرمونو با تو کنیم چهار نفره و برگردیم به اون وقتا که کلی خوشگذرونی میکردیم...*
انگار اروم تر شده بود ، از اغوشم جداش کردم و اشک هاش رو اروم اروم پاک میکردم که دستمو گرفت.
*من...میرم حموم..*
گفت و سمت حموم رفت و منم خواستم درو ببندم که خانم جانگ رو دیدم، فکر کنم تمام مدت داشت نگاهمون میکرد.
اهی کشیدم و درو بستم و رفتم توی تخت، نباید اینطوری میشد...~~~~~~
KAMU SEDANG MEMBACA
عشق گناهبار ما
Romansaتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...